بازگشت

تنها، غريب


تنها، غريب، بي كس و بي آشيان شدي

تبعيدي مجاور يك پادگان شدي

طوفان غم شكوه بهار تو را گرفت

بيهوده نيست اين همه رنگ خزان شدي

آقا ... مدينه ، سامره فرقي نميكند

وقتي شبيه مادر خود قد كمان شدي

مانند كوه مانده اي و ايستاده اي

هرچند بارها هدف دشمنان شدي

ديروز گنبد حرمت ريخت بر زمين

امروز نيز هجمه ي زخم زبان شدي

سيلي محكمي زده نامت به دشمنان

تو خار چشم طرح زنا زادگان شدي

آقا غرور سينه زنانت شكسته شد

حرمت شكسته ي ستم اين و آن شدي

اينك بگو كه شير درآيد ز پرده باز

وقتي دوباره سخره ي نا بِخردان شدي

گاهي بلاكش ستم ناروا شدي

گاهي پياده در پي مركب روان شدي

گاهي به ياد كرب و بلا گريه كردي و

گاهي كنار قبر خودت روضه خوان شدي

گاهي تو را به مجلس مِي بُرد دشمنت

پر غصه از تعارف نامحرمان شدي

گيرم تو را به بزم شرابي كشيده اند

كي ميهِمان طشت زر و خيزران شدي

بزم شراب رفتي و ياور نداشتي

با ياد عمه جان خودت خون فشان شدي




***