بازگشت

بزم شراب


به آساني تو را بردند تا بزم شرابي كه...

ميان شهر، از پيش هزاران چشم خوابي كه...

نمي ديدند معصوميت عمق نگاهت را

شبي كه رد شدي از كوچه ها مثل شهابي كه...

تو را بردند تا دارالخلافه در سكوتي سرد

دو چشمت خون، دو دستت بسته، با حال خرابي كه...

و اين مستي كه افتاده ست روي تخت عصيانش

به سر دارد هواي زنده ماندن چون حبابي كه...

خلافت با تمام حشمتش چون ذره اي ناچيز

ز جا برخاسته در پيش پاي آفتابي كه...

تعارف مي كند جامي به مردي كه خودش ساقي است!

مخير مي كند او را ميان انتخابي كه...

حضور ديگرش شعر است و با شيوايي طبعش

امامم مي سرايد لاجرم اشعار نابي كه...

در آن بزم پُر از آلودگي ها با مضامينش

نماند چهره ي تزوير در پشت نقابي كه...

و روشن مي شود حق تو بر اهل زمين وقتي

ز پشت ابرها بيرون بيايد آفتابي كه...

***