بازگشت

چشم زائر


گرفته گنبد ويرانه چشم زائر را

و غرق غربت غم كرده هر مجاور را

نشست از حرمت خاك سرد بر سر شهر

گرفت خاك عزا چهره ي معابر را

چه قدر كفتر بي خانمان برايت ماند...

قفس شده ست زمين، دسته ي مهاجر را

دوباره مرثيه شد غصه هاي سنگينت

شكست حرف غمت قامت منابر را

زبان شعر به لكنت رسيد در اين بيت

غمت گرفت گلوگاه شعر شاعر را

اگر چه حال من و شعر رو به ويراني ست

ولي تحمل كن اين دو بيت آخر را

شكستِ قافيه هايم فداي گنبد تو

شكسته است غبارِ نبودنش دل را!

و شاعري كه تهي دست از مضامين است

نوشته از تو كه باشد گداي سامرّا




***