بازگشت

ممالك پهناور اسلامي زمان امام هادي


سرزمين ها و ممالك پهناور اسلامي، روزهاي پاياني سال دويست و پنجاه و شش هجري قمري را مي گذرانند. شهرها و آبادي ها، مهياي مراسم حج مي شوند؛ اما سامرا شاهد مراسم توديع خليفه با موسي بن بغا است؛ فرمانده اي كه براي شكست حسن بن زيد، سپاهي گران را رهبري مي كند. اينك و به ويژه پس از سقوط ري به دست علويان، چندان نمانده است كه اين شعله، عمارات و كاخ هاي عباسيان را نيز فرا گيرد.
نشانه هاي سياسي داخل پايتخت، حاكي از آن است كه كليد فرمانروايي در دست طلحه بن متوكل (موفق) است. معتمد، گرچه خليفه است، اما نمي تواند از گسترش نفوذ بسيار برادرش جلوگيري كند؛ برادري كه به موجب شكست حصر بغداد، در سال دويست و پنجاه و يك، و اجبار مستعين بر كناره گيري، نزد ترك ها محبوبيت يافته است. معتمد مي داند كه اگر در جريان حوادثي كه منجر به سقوط مهتدي و برگزيدن وي شد، طلحه در مكه تبعيد نبود، چه بسا كه او خليفه ي برگزيده بود. از همين رو، ترك ها بي درنگ معتمد را خليفه ناميدند و از وي خواستند تا برادرش را از مكه بياورد و فرماندهي عالي نظامي و سپهسالاري نيروهاي مسلح را به وي بسپارد. [1] نفوذي اندك، براي معتمد مانده است و قدرت در دست برادر اوست؛ برادري كه براي سركوب شورشيان آفريقايي، به سوي بصره لشكر مي كشد. سه ماه است كه عبيدالله بن يحيي، نخست وزير است و در اين مدت، ابهت شخصيتي او با سامان دهي امور اداري افزون شده است. عبيدالله، با آن كه دل در گرو عشق عباسيان دارد، آنچه از هنگام كشته شدن متوكل، از كرامت هاي اهل بيت ديده است، باعث شده است تا در درونش، به علويان احترام فراوان بگذارد.
امام حسن عسكري (ع)، براي كاستن از تنگناهاي شيعيان و علويان، ناگزير به ديدار نخست وزير در محل كار وي مي رود. بالا گرفتن شورش علويان در مصر و ايران، باعث شده است تا موجي از فشار، شيعيان و علويان را فرا گيرد. ديدار امام با نخست وزير، همه هفته در وقتي خاص و خردمندانه است؛ اين كار او، از سويي تأييد سياست عبيدالله در ايجاد گسترش امنيت اجتماعي، و از سويي ديگر محكوم كردن شورش زنگيان در بصره است؛ به ويژه كه زنگيان در اين شورش، به ناموس هاي بسياري تجاوز كردند و رهبرشان خويش را به خاندان علوي منسوب كرده است. اين ديدارها، باعث شناخت بيشتر نخست وزير از قداست اهل بيت (س) و احترام قلبي و عملي به دهمين امام راحل و فرزندش، امام عسكري، شده است.
امروز صبح، محفل شكوهمند عبيدالله از مردم لبريز است. سكوتي بر فضا چيره شده است. آنچه بر اين ابهت مي افزايد، محافظاني هستند كه بسان تنديس هاي صخره اي ايستاده اند؛ حتي احمد (پسر نخست وزير) نيز پشت سر پدرش به احترام ايستاده است. دربان مي آيد. تعظيم مي كند و مي گويد: – ابامحمد، ابن الرضا، ايستاده است و اجازه ي ورود مي خواهد. پسر يحيي با صدايي، كه ميهمان گرامي مي شنود، مي گويد:
– به او اذن دهيد! و امام آشكار مي شود. قامتي دل انگيز، چهره اي گندمگون با تارهاي موي سپيد بر ميان محاسن سياه، در سن بيست و چهار سالگي، كه بر وقارش افزوده است.
نخست وزير، براي استقبال مي شتابد. دستانش را مي فشارد، چهره و پيشاني اش را مي بوسد. دستش را مي گيرد و به نمازگاه خود مي آورد. دهان احمد از حيرت بازمانده است مي داند پدرش حتي با موفق – مرد نيرومند و فرمانده سپاه عباسيان – نيز چنين رفتار نمي كند. اندكي بعد، دربان مي آيد تا خبر آمدن موفق را بدهد. محافظان ويژه، از ايوان تا نشستنگاه نخست وزير صف مي كشند. امام نگاهي پر معني به نخست وزير مي افكند؛ حضور امام، نگراني موفق را بر مي انگيزاند؛ مردي كه به علويان – به ويژه در اين شرايط – حساسيت دارد. ابن يحيي در مي يابد كه امام، ميل به رفتن دارد. پس مي گويد: – خدا، جانم را فدايتان كند؛ اگر مي خواهيد برويد، بفرماييد. به احترام امام بر مي خيزد و وي را در آغوش مي كشد.
از دربان مي خواهد او را تا در فرعي همراهي كند. امام راهش را از ميان دو صف محافظان مخصوص مي گشايد. هنوز موفق در جاي خود ننشسته است كه سخن از شورش زنگيان – كه خطري جدي براي دولت شمرده مي شوند – به ميان مي آيد. كلام در تجهيزات لازم سپاهيان و اعلام موضع رسمي ابن الرضا (ع) در برابر ادعاي فرمانده زنگيان مبني بر انتساب به خاندان علوي است. موفق تأكيد مي كند كه در مراسم بدرقه ي سپاهيان در چند روز آينده، براي سركوبي زنگيان، لازم است تا امام حضور يابد. چند روز بعد، سپاه به فرماندهي موفق براي رفتن مهيا مي شوند. موضع امام دهان به دهان مي چرخد: «فرمانده زنگيان، از ما اهل بيت نيست.»
سخن، تأثيري بس شگفت بر خوشبيني به علويان دارد.

***

[1] احداث التاريخ الاسلامي، ج 2، ص 147
منبع: سوار سبزپوش آرزوها (روايتي نو از زندگي و زمانه امامان هادي، عسكري و مهدي)؛ كمال السيد؛ مترجم حسين سيدي؛ نسيم انديشه؛ چاپ دوم 1385