بازگشت

قاهر در زمان امام هادي


روزگار، روزگار القاهر است و زمانه، زمان هراس و ترورهاي سياسي. قاهر تبهكاري است كه موضع گيري آينده اش را نمي توان پيش بيني كرد؛ او فرمان حفر پنجاه سلول را در زير كاخش صادر كرده است! سرهاي جنگجو، يكي پس از ديگري بر خاك فرو مي غلتند. نخستين آن ها سر مونس است. شغب بر اثر شكنجه ها جان مي سپارد. به خليفه خبر مي رسد كه گروهي در پي سرنگوني او و تخت و تاج او هستند؛ كه يكي از آن ها ابن مقله، وزير اوست. وزير، پيش از دستگيري از ماجرا باخبر شده و پنهان مي شود. قاهر فرمان به مصادره اموال وزير، آتش افروزي در كاخش و غارت اموال خويشان او را صادر مي كند. اينك، همه از انتخاب او براي خلافت پشيمان هستند. از انتخاب خليفه اي مست، تبهكار و نادان. [1] . اين روزها، ستاره آل بويه خوش درخشيده است. عدالت گستري و نرم رفتاري آنان، به ويژه پس از تسليم شيراز به دست عماد الدين آل بويه، بر دامنه ي نفوذ آنان افزوده است.
بغداد، جولانگاه دسيسه هاست. وزير متواري و گريخته، به كارشكني و شورش ضد قاهر مي پردازد. گاه او شب ها در هيأت نابينا، گدا و يا بانويي آشكار مي شود و ضمن تماس با فرماندهان نظامي، آنان را به شورش عليه خليفه تشويق مي كند. گروهي از اسيران قرامطه به بغداد رسيده اند. خليفه، آن ها را در زندان پنجاه گانه ي زير كاخ افكنده است؛ اما در حقيقت، او تلاش مي كند تا از اسيران خود، عليه دشمنان خود بهره جويد. سپاهيان، از اين انديشه ي او كم و بيش آگاه مي شوند. فرمانده گزمگان فرمان مي دهد تا اسيران به يكي از كاخ ها منتقل شده و تحت نظر قرار گيرند. اين رفتار فرمانده، ترديد مخالفان خليفه را بيش از پيش بر مي انگيزد. گروهي از نظاميان هم پيمان مي شوند تا بر خليفه بشورند. به وزير خبر مي رسد كه سپيده دم فردا، ششم جمادي الاول، اين نظاميان شورش خواهند كرد. خصيبي، وزير دربار را نيمه شب نزد خليفه مي فرستد تا او را از اين موضوع آگاه كند؛ اما خليفه آن قدر در ميگساري افراط كرده كه سخنان و گزارش هاي او را در نمي يابد. سپيده دم، عطر گل ها با نسيم مرطوب بغداد در هم آميخته است. سپاهيان خشمگين، از همه سو به كاخ القاهر حمله ور مي شوند. خليفه به پشت بام حمام مي گريزد؛ اما بي درنگ خود را تسليم مي كند. و دست بسته به زندان مي افتد. زندانيان پيشين آزاد مي شوند. احمد بن مقتدر و مادرش نيز آزاد مي شوند. همه در به خلافت نشاندن او هم رأي و يكدلند. روز چهارشنبه، ششم جمادل الاول سيصد و بيست و دو، احمد به خلافت مي رسد و ابن مقله بار ديگر به وزارت باز مي گردد. هارون بن غريب مي خواهد تا از فرصت بهره جويد و به بغداد باز گردد. هنگامي كه مانع مي شوند، تهديد مي كند و با نيروهايش از شهر دينور به سوي خانقين حركت مي كند. هر كجا را اشغال مي كند، بر مردمانش ستم مي راند. به سرزمين نهروان مي رسد. سپاه محمد بن ياقوت، كه براي نبرد با هارون آمده است، با وي درگير مي شود. سپاه بغداديان به سختي شكست مي خورد. هارون سرمست از پيروزي، در پي سربازان فراري مي افتد؛ در ميانه ي راه از اسب سرنگون مي شود. يكي از سربازان فراري او را مي كشد و هنگامي كه سر هارون بر نيزه مي شود، جنگ مغلوبه مي گردد. شلمغاني همچنان به ستم پراكني مشغول است. اينك برخي از شخصيت هاي بانفوذ – به ويژه از بني بسطام – و وزير سابق مقتدر، حسين بن قاسم، پيرو او شده اند. حسين بن روح با خطر شلمغاني مقابله مي كند و بسطاميان را از انحراف او آگاه مي سازد؛ اما تأثيري ندارد. [2] . شلمغاني، تبهكاري زيرك است. او نفرين هاي حسين بن روح را توجيه و منظور از آن ها را، دور ساختن خود مي شمارد؛ زيرا وي رازهايي را بر ملا كرده است. شلمغاني در محافل شيعه چنين مي نماياند كه مهياي مباهله [3] است. حسين بن روح پاسخ مي دهد:
– نشانه ي باطل گرايي شلمغاني اين است كه پيش از من مي ميرد. در ماه شوال سال سيصد و بيست و دو، شلمغاني دستگير مي شود. وزير، نشستي با حضور بزرگان شيعه ترتيب مي دهد تا درباره ي شلمغاني تصميم بگيرند. ابن روح در آن حضور ندارد. هنگامي كه شلمغاني مي بيند همه عليه او و به طرفداري از حسين بن روح يكدلند، و جملگي لعن امام را درباره ي او مي دانند، فرياد مي زند:
– حسين را بياوريد. من دستش را مي گيرم و او دستم را بگيرد، اگر آتشي از آسمان فرود نيامد و او را نسوزانيد، پس آنچه درباره ي من مي گويد، صحيح است! خانه ي شلمغاني تفتيش و نوشته هاي خطرناكي يافته مي شود. در يكي از نوشته ها او ادعا كرده كه لاهوت در او حلول كرده است. در چندين نامه اي كه به دست مي آيد، پيروانش او را خدا خطاب كرده اند. ميان نامه ها، نامه ي حسين بن قاسم، وزير سابق در شهر رقه نيز شناسايي مي شود. [4] نامه نويسان دستگير مي شوند. ابن اباعون و ابن عبدوس از آن ها هستند. چندين جلسه محاكمه، با حضور فقيهان و قاضيان، برپا مي شود و شلمغاني به ادعاي خدايي و ارتداد از دين محكوم مي شود. محاكمه در دربار خليفه الراضي با حضور ديگر متهمان تشكيل شده است. شلمغاني تأييد مي كند كه نامه ها براي او نوشته شده، اما او مسلمان است و ادعاي آنان را قبول ندارد و به هيچ كسي فرمان نداده است تا خدايش بخواند. خليفه از ابن اباعون وابن عبدوس مي خواهد تا بر گونه شلمغاني سيلي بنوازند. ابن عبدوس ابتدا نمي پذيرد، اما بالاخره به ناچار قدم پيش مي نهد و يك سيلي بر گونه ي شلمغاني مي نوازد؛ اما ابن اباعون دست لرزانش را پيش مي برد و محاسن و سر او را نوازش مي كند و به جاي سيلي، بوسه بر گونه ي شلمغاني مي نشاند و با التماس مي گويد: – خدايم! سرورم! روزي دهنده ام! الراضي بر سر شلمغاني فرياد مي كشد:
– خيال مي كردم كه تو ادعاي خدايي نداشته اي، پس اين كارها چيست و اكنون چه مي بينم؟ شلمغاني انكار كرده و مي افزايد:
– من به او اين دستور را نداده ام. خدا مي داند من هرگز چنين ادعايي نداشته ام. ابن عبدوس لب مي گشايد:
– او ادعاي الوهيت نكرد. وي مي گفت به جاي حسين بن روح، او نماينده مهدي است؛ اما فكري مي كنم او [خداست و] از ترس مي گفت كه نماينده ي حضرت است! [5] .
اختلاف و مداهنه به درازا مي كشد و در پايان، شلمغاني و ابن اباعون به اعدام محكوم مي شوند. آنها را در ذي قعده ي همان سال به دار مي آويزند. پيكرشان را پس از مرگ، آتش مي زنند و خاكسترشان را در دجله مي ريزند. در پايان همين ماه، حسين بن قاسم را نيز در شهر رقه به دار مي آويزند. [6] . بدين ترتيب شيعيان پس از سال ها آشوب فكري، و دغدغه هاي روحي، نفسي به راحتي مي كشند. حسين بن روح، كتاب هاي شلمغاني را به قم مي فرستد تا بزرگان شيعه آن ها را از انديشه هاي انحرافي پيراسته و مطالب پسنديده را گزينش كنند. [7] .

***

[1] الكامل، ج 8، ص 256
[2] الامام المهدي من المهد الي الظهور.
[3] در مباهله دو نفر يا دو گروه كه هر دو ادعاي بر حق بودن مي كنند، بر لعن و نفرين يكديگر مي پردازند و از خداوند مي خواهند تا بر آن شخص با گروه كه دروغ مي گويد، عذاب بفرستد. چنين نيز خواهد شد.
[4] الكامل، ج 8، ص 294
[5] همان، ص 291
[6] همان، ص 294
[7] الغيبه الصغري، ص 390؛ بحارالانوار، ج 51، ص 358