بازگشت

دانش امام


در شرح زندگي امام باقر عليه السلام به اختصار پيرامون دانش امام سخن رانديم و گفتيم كه علم امامان عليهم السلام به امور غيبي نه امري ذاتي بوده كه فقط به سبب خصوصيتي بوده كه خداوند سبحان به آنها ارزاني داشته و بسته به تقديري بوده است كه حكمت خداوند آن را اقتضا مي كرده. اين علم همچنين از راههاي گوناگوني در اختيار آنها قرار مي گرفته كه برجسته ترين اين راهها توارث علم از پيامبر و از پدران پاك و بزرگوارشان بوده است.

در حديثي از امام هادي عليه السلام كه بر اين نكته تأكيده شده، آمده است: «خداوند نهان خويش را بر كسي آشكار نساخت مگر براي فرستاده اي كه خود پسنديد. پس هر آنچه كه نزد رسول است نزد عالم نيز باشد و هر آنچه را كه رسول بر آن آگاه شد، اوصياي او نيز بر آن آگهي يافتند تا مبادا زمين خدا از حجتي كه با او دانشي است كه بر راستي گفتار و جواز



[ صفحه 63]



عدالتش دلالت مي كند، خالي نماند» [1] .

يكي از ابعاد علم امام عليه السلام، الهام خدا به اوست بر حسب آنچه كه حكمت بالغه اش اقتضا مي كند كه خود فرمود:

(ان في ذلك لآيات للمتوسمين) [2] .

«و در اين البته نشانه هايي است براي هوشمندان.»

بدين سان امام به لطف الهام خداوند، زبانهاي گوناگون را مي دانست و در اين باره روايات به حد استفاضه رسيده است. از جمله آنكه از علي بن مهزيار روايت كرده اند كه گفت: خدمتكار خود را كه اهل «مقلابيه» بود، نزد امام هادي عليه السلام فرستادم. خدمتكار شگفت زده بازگشت از او پرسيدم: فرزند، تو را چه مي شود؟ پاسخ داد: چگونه شگفت زده نباشم كه او (امام هادي) پيوسته با من به زبان ما تكلم فرمود آن چنانكه گويي يكي از ماست. من خيال كردم او بين مقلابيها زيسته است [3] .

در اين باره روايتهاي ديگري نيز وارد شده. مبني بر آنكه امامان عليهم السلام به ديگر زبانها نظير فارسي و تركي و همانند آنها آشنائي داشته اند و به آموزش و الهام الهي مردم را از حوادثي كه در آينده انتظارشان را مي كشيد، آگهي مي دادند چنانكه در ارتباط با مرگ واثق، خليفه ي عباسي، اين امر به ثبوت رسيد.



[ صفحه 64]



از خيران اسباطي روايت كرده اند كه گفت: در مدينه بر امام هادي عليه السلام وارد شدم. آن حضرت به من فرمود:

واثق چه مي كند؟ پاسخ دادم: او سلامت است. پرسيد جعفر چه مي كند؟ گفتم: او را به بدترين احوال در زندان محبوس ديدم. پرسيد: ابن الزيات چه مي كند؟ گفتم: فرمان، فرمان اوست. و من ده روز است كه از پيش آنها بدين جا آمده ام. در اين هنگام آن حضرت فرمود: واثق مرد و جعفر متوكل بر جاي او نشست و ابن الزيات نيز كشته شد. پرسيدم: اين حوادث چه وقت واقع شد؟ فرمود: شش روز پس از خروج تو از بغداد و حوادث همان گونه بود كه آن حضرت فرموده بود [4] .

همچنين آن حضرت از مرگ متوكل خبر داد زيرا بر او نفرين كرد و نزديكان را خبر داده بود كه طي سه روز (آينده) مي ميرد.

هنگامي كه فرمانده ي سپاهيان متوكل آن حضرت را به سر من رأي مي برد، سلاح خويش را برداشت و دو باراني نمدين و چند كلاه نيز مهيا كرد تا اگر با باد و بوران كه در ايام تابستان اصلاً قابل پيش بيني نبود، رو به رو شد جانب احتياط رعايت كرده باشد. بر خلاف انتظار سپاهيان، اين طوفانها واقع شد و عده اي از افراد سپاه كه در ركاب آن حضرت بودند كشته شدند و امام به فضل خداوند جان سالم به در برد [5] .

علم و دانش آن حضرت در مناظره ي با يحيي بن اكثم كه در ميان



[ صفحه 65]



دانشمندان معاصر خود بزرگ بود، در پيشگاه خليفه تجلي كرد. ابن اكثم براي به تنگنا انداختن امام سؤالات دشواري از او پرسيد: ما اين ماجرا را در فصل آينده بازگو خواهيم كرد.

يكي ديگر از پيشگوييهاي امام هادي آن بود كه جواني را كه در خنديدن زياده روي مي كرد، اندرز داد و او را از نزديكي وفاتش آگاه ساخت و راستي پيشگويي آن حضرت نيز چندي بعد به وقوع پيوست.

گويند: يكي از فرزندان خليفه، وليمه اي بر پا كرد و مردم را بدان فراخواند. امام هادي عليه السلام نيز جزو ميهمانان بود. ما وارد مجلس شديم و همين كه او را ديديم به احترام آن حضرت زبان در كام كشيديم و سكوت كرديم. جواني در مجلس حضور داشت كه حرمت ايشان را رعايت نمي كرد و مي گفت و مي خنديد. حضرت به او رو كرد و فرمود: اي جوان دهان را از خنده پر مي كني و از ياد خدا غفلت مي ورزي با اينكه سه روز ديگر در جرگه ي اهل قبوري؟ گفتيم: اين خود دليلي است (بر امامت حضرت) تا ببينيم چه مي شود جوان از بگو بخند دست كشيد و مؤدب نشست. غذا خورديم و خارج شديم. فردا جوان مريض شد و روز سوم، در آغاز روز مرد و در پايان روز به خاك سپرده شد [6] .

در خبري مشابه از سعيد بن سهل بصري روايت كرده اند كه گفت: با حضرت هادي عليه السلام در وليمه ي يكي از مردم سر من رأي بوديم، مردي از اهل مجلس بناي بازي و شوخي گذاشت و احترام آن حضرت را پاس نداشت.



[ صفحه 66]



حضرت به جعفر رو كرد و فرمود: بدان كه اين مرد از اين خوراك نخورد و به زودي خبري از كسانش به وي مي رسد كه عيش او را مكدر مي سازد. سفره گسترده شد، جعفر گفت بعد از اين ديگر خبري نيست و گفته ي امام هادي عليه السلام نادرست از آب درآمد. به خدا آن مرد دستش را شست و به طرف غذا دراز كرد كه غلامش گريان از در وارد شد و گفت: خود را به مادرت برسان كه از بام به پايين افتاد و در شرف مرگ است. جعفر گفت: به خدا ديگر عقيده ي واقفيان را نمي پذيرم و به امامت اين بزرگوار معتقد مي شوم [7] .

آخرين كرامتي كه از آن حضرت نقل مي كنيم، كرامتي است كه راويان پيرامون (تپه ي تو بره ها) نقل كرده اند. ماجرا از اين قرار بود كه متوكل كوشيد با اتكا بر نيروي انتظامي خويش مخالفان خود را به هراس اندازد. از اين رو به هر يك از افراد لشگر خود كه شمارشان به 90 هزار تن مي رسيد و همه از تركهاي ساكن سامراء بودند، دستور داد كه خورجين اسب خويش را از خاك سرخ پر كنند و در صحراي وسيعي، آنها را روي هم بريزند.

سپاهيان به فرمان متوكل عمل كردند. چون چنين كردند، مثل كوهي بزرگ شد، متوكل بر فراز تپه رفت و امام هادي را فراخواند و گفت: شما را خواستم كه لشكر مرا تماشا كني او دستور داده بود همه لباسهاي خاصي به نام تجفاف (كه لباس جنگ بوده) بپوشند و سلاح برگيرند و با



[ صفحه 67]



كامل ترين لوازم و عظيم ترين هيأت آماده شده بودند. غرض متوكل اين بود كه قيام كنندگان را تهديد كند و بيشتر از ناحيه ي امام هادي نگران بود كه مبادا برخي از كسانش را به قيام فرمان دهد. حضرت هادي به متوكل فرمود:

آيا مي خواهي من هم سپاه خود را بر تو عرضه دارم؟ متوكل پاسخ داد: آري. امام دعايي كرد، ناگهان ميان آسمان و زمين از خاور تا باختر از فرشتگان مسلح پر شد. خليفه از ديدن اين منظره از حال رفت چون به هوش آمد حضرت به او فرمود: ما در امور دنيوي با شما نمي ستيزيم زيرا به كار آخرت مشغوليم پس از آنچه درباره ي من گمان كردي، بيمناك مباش [8] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 50، ص 179.

[2] سوره ي حجر، آيه ي 75.

[3] بحارالانوار، ج 50، ص 151.

[4] بحارالانوار، ج 50، ص 151.

[5] همان مأخذ، ص 142 - 144.

[6] بحارالانوار، ج 50، ص 183.

[7] بحارالانوار، ج 50، ص 183.

[8] بحارالانوار، ج 50، ص 155 - 156.