بازگشت

معجزه اي ديگر و كرامتي بزرگ تر


يحيي بن اكثم گويد: در همان سفري كه به قصد آوردن امام هادي مي رفتم، بين نفرات ما فرمانده اي بود از خوارج و حسابداري بود از شيعه. در اثناي راه آن خارجي و اين شيعه مناظره مي كردند. من هم براي رفع خستگي راه گوش مي دادم و خود پيرو مذهب حشويه [1] بودم چون به وسط راه رسيديم خارجي گفت: امام شما علي بن ابي طالب گفته: در زمين بقعه اي نيست مگر آن كه قبر است يا قبر خواهد شد. اين بيابان وسيع را بنگر! چه كسي در اين جا به سر مي برد تا خدا آن را پر از قبر نمايد!

من از آن حسابدار شيعه پرسيدم: آيا شما چنين مي گوييد؟ گفت: آري. گفتم: پس اين خارجي راست مي گويد. در اين بيابان پهناور كيست تا بميرد و اينجا پر از قبر شود. چون او در مقابل ما جوابي نداشت، مدتي به محكوميت او خنديديم. وقتي به مدينه رسيديم من به منزل ابوالحسن علي بن محمد هادي - عليه السلام - آمدم. چون امام نامه ي متوكل را خواند فرمود: از طرف من مانعي نيست. چند روز استراحت كنيد تا برويم. فردا كه به محضر او رفتيم، ديدم خياطي در نزد او براي او و غلامانش از پارچه اي بسيار ضخيم، لباده (لباسي پالتو مانند) مي برد.

وسط تابستان بود و گرما بيداد مي كرد. امام به خياط گفت: تو به تنهايي نمي تواني. چند نفر از خياطان را براي خود كمك بگير تا امروز آنها را دوخته فردا پيش من بياوريد. سپس رو به من كرد و فرمود: يحيي! فردا در همين وقت بياييد تا حركت كنيم. من از نزد حضرت خارج شدم و از آن لباس ها تعجب مي كردم و پيش خود مي گفتم در وسط تابستان و هواي گرم حجاز و عراق، اين مرد چگونه اين لباس هاي ضخيم را بر تن مي كند؟ خودم را قانع مي كردم كه اين شخص مسافرت نديده و فكر مي كند مسافر به اين گونه لباس ها نياز دارد و تعجب از فرقه ي رافضيان است كه اين جور اشخاص را امام خود قرار داده اند؟!

فردا به محضرش آمديم و حركت كرديم. همه ي لباس ها را همراه برداشت. من با خود گفتم اين ديگر عجيب تر است!! آيا مي ترسد در وسط راه زمستان برسد او را در نظر خودم بسيار كوتاه بين مي پنداشتم. به راه افتاديم تا رسيديم به همان بياباني كه خارجي به شيعه طعن مي زد. ناگهان ابر سياهي پيدا شد؛ همراه با رعد و برق و سرماي عجيب. آن گاه تگرگ درشت دانه اي مانند سنگ بر سر ما ريخت. امام و يارانش لباده ها را پوشيدند و كلاه بر سر گذاشتند امام (ع) فرمود: يك لباده به من و يك كلاه به آن حسابدار بدهند. من زير تگرگ بودم و سالم ماندم اما هشتاد نفر از همراهان ما كشته شدند. بعد ابر و تگرگ و رعد و برق قطع شد و آفتاب با شدت حرارت تابيد.

امام فرمود: يحيي! فرود آي، با ياران باقيمانده ات مردگان را دفن كنيد. خداوند اين چنين،



[ صفحه 394]



بيابان ها را از قبرها پر مي كند. من كه مناظره ي خارجي و شيعه را به ياد داشتم، خودم را از مركب پايين انداختم و ركاب و پاي مبارك امام را بوسيدم و گفتم: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمداً عبده و رسوله و انكم خلفاء الله في ارضه. من كافر بودم و الآن به دست شما مسلمان شدم. يحيي گويد: من با ديدن اين معجزه به مذهب شيعه اعتقاد پيدا كردم و در خدمت امام هادي بودم تا آن حضرت از دنيا رفت. [2] .




پاورقي

[1] حشويه نظير اخباري ها در شيعه است كه به ظاهر حديث اكتفا مي كنند و در آن تحقيق نمي كنند.

[2] بحار، ج 5، ص 143؛ چه گفته سعدي:



اول دفتر به نام ايزد دانا

صانع و پروردگار حي توانا



جانور از نطفه مي كند شكر از ني

برگ تر از چوب خشك و چشمه ز خارا



پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماوراي فكرت دانا



بار خدايا مهيمني و مدبر

وز همه عيبي منزهي و مبرا



سعدي از آنجا كه فهم اوست سخن گفت

ور نه كمال و وهم كي رسد آنجا.