بازگشت

نصوص امامت و ولايت امام علي النقي


در كشف الغمه در آن باب كه از اخباري كه در خصوص نصوص مخصوص بر امامت و خلافت و اشارت به ولايت و وصايت حضرت امام علي النقي عليه السلام وارد است از اسماعيل بن مهران روايت مي نمايد كه چون حضرت أبي جعفر امام محمدجواد عليه السلام در دفعه نخستين از آن دو مره مسافرت به بغداد از مدينه طيبه به جانب بغداد بيرون شد در همان وقت خروج عرض كردم: فدايت بگردم از اين وجه كه بدان روي آورده اي بر تو مي ترسم. اگر خداي نياورده اتفاقي روي نمايد بعد از تو روي ما با كيست و امر امامت و ولايت به كدام كسي حوالت است؟

مي گويد: آن حضرت خندان روي به من آورد و فرمود: نه چنان است كه تو را گمان افتاده است در اين سال، يعني در اين سال مرا آسيبي نمي رسد و زنده خواهم بود.

و چون نوبت خلافت معتصم رسيد و آن حضرت را به بغداد بخواند، به حضرتش تشرف جستم و عرض كردم: فدايت شوم اينك از مدينه به بغداد سفر مي كني، بفرماي بعد از تو كار امامت و مهم بزرگ خلافت با كي است؟ آن حضرت چندان بگريست كه محاسن مباركش خضاب شد و از آن پس به جانب من التفات نمود و فرمود: در اين سال بايد بر من بيمناك بود، يعني شهيد مي شوم و امر امامت بعد از من با پسرم علي عليه السلام است.

و نيز در كشف الغمه و ديگر كتب از خيراني از پدرش مروي است كه گفت: براي خدمتي كه متوكل به آن شده بودم به ملازمت درگاه حضرت أبي جعفر عليه السلام مي گذرانيدم و چنان بود كه احمد بن محمد بن عيسي اشعري در پايان هر شبي هنگام سحرگاهان به آنجا مي آمدي تا خبر علت و رنجوري حضرت أبي جعفر امام محمد تقي عليه السلام را بداندي.

و نيز چنان بود كه آن رسولي كه در ميان أبي جعفر و خيراني آمد و شد داشت هر



[ صفحه 536]



وقت حاضر مي شد، احمد بن محمد برمي خاست و با او خلوت مي ساخت، خيراني مي گويد: پس شبي بيرون شد و احمد بن عيسي از مجلس برخاست و رسول با من خلوت كرد و احمد بن عيسي گردشي بنمود و از آن پس در مكاني بايستاد تا سخن رسول را بشنود. رسول با من گفت: مولايت سلام مي رساند و مي فرمايد:

همانا من از اين جهان به ديگر جهان روان هستم و اين أمر امامت و ولايت به فرزندم علي بازگشت نمايد و براي او بعد از من بر شما همان حق اطاعت و انقياد و فرمان برداري واجب و لازم است كه براي من بعد از پدرم بر شما واجب بود، پس آن رسول برفت و احمد بن عيسي به مكان خود بازگشت و گفت: رسول چه سخن با تو مي گفت؟ گفتم: خير و خوبي، گفت: آنچه گفت شنيدم، و آنچه را كه رسول با من گفته بود به جمله با من اعادت نمود.

گفتم: خداي تعالي بر تو حرام فرموده است اين كار را كه مرتكب شدي چه مي فرمايد: (.... و لا تجسسوا....؛ [1] به تفتيش و تجسس و استراق سمع نپردازيد و سخنان مردم چنانكه خود ندانند شما گوش سپرده ايد گوش مسپاريد، چه فساد و زيان و فتنه آن بسيار است، هم اكنون كه اين سخنان را بشنيدي و پيام آن حضرت را بشنيدي اين شهادت را محفوظ دار و به خاطر اندر بسپار، شايد يك روزگاري بدان شهادت محتاج شويم و بپرهيز و بر حذر باش كه اين گواهي و خبر را پيش از آنكه وقت آن در رسد آشكار كني.

مي گويد: چون آن شب را به بامداد آوردم نسخه رسالت را در ده رقعه بنوشتم و هر يك را خاتم برنهادم و به ده تن از وجوه و اعيان اصحاب خودمان بدادم و با ايشان گفتم: اگر حادثه مرگ بر من چنگ درافكند پيشتر از آنكه اين رقاع را از شما طلب نمايم شما خود بعد از مرگ من باز كنيد و به آنچه در آن رقم رفته است كار كنيد.

بالجمله: چون حضرت أبي جعفر عليه السلام به رضوان الله الأكبر توجه و به عالم باقي روي نهاد، از منزل خويش پاي بيرون ننهادم تا گاهي كه بدانستم رؤساي عصابه و بزرگان گروه



[ صفحه 537]



نزد محمد بن فرج فراهم شده اند و در كار امامت و شناس امام زمان حديث مي رانند، و از آن پس محمد بن فرج مكتوبي به من فرستاد و از اجتماع بزرگان شيعه در منزل خودش باز نمود.

و نيز نوشته بود: اگر بيم آن نبود كه اگر من و اين جماعت به خدمت تو حاضر شويم خبر ما مشهور و كار ما آشكار و موجب پاره مسائل و مفاسد شود، البته به جمله به خدمت تو جمع شدن گرفتيم. هم اكنون دوست همي دارم قدم رنجه داري و بر نشيني و با ما بنشيني، پس بر مركب برآمدم و بدو شدم و آن قوم را فراهم يافتم و در اين امر سخن درآورديم و نگران شدم كه بيشتر ايشان در آن امر، يعني در اينكه بعد از حضرت أبي جعفر عليه السلام كار امت به كدام كس تفويض شده است به شك درآمده اند.

اين وقت با آن ده تن كه آن ارقاع را به ايشان سپرده بودم و همگي حضور داشتند گفتم: آن رقاع را بيرون بياوريد و چون بيرون آوردند گفتم: اين همان نوشته است كه به اجراي آن از طرف آن حضرت مأمور شده ام، چون از آن جمله خبر يافتند از جاي به ديگر جاي نشدند تا به حضرت أبي الحسن امام علي النقي عليه السلام به خلافت سلام دادند و اوامر و نواهي و احكامش را مسلم شمردند.

و نيز در كتاب مزبور از عيون المعجزات مسطور است كه احمد بن محمد بن عيسي از پدرش روايت كرده است كه چون حضرت جواد آهنگ سفر عراق داشت، فرزند ارجمندش أبوالحسن را بر دامن خود بنشاند و بر امامتش نص و تصريح نمود و با او فرمود: از نجف چه مي خواهي از بهر تو بفرستيم؟ عرض كرد: شمشيري كه مثل شعله آتش باشد، با پسر ديگرش موسي فرمود: چه مي خواهي؟ عرض كرد: مادياني، آنگاه حضرت جواد عليه السلام فرمود: أبوالحسن شباهت به من دارد و موسي به مادرش



[ صفحه 538]




پاورقي

[1] حجرات: 12.