بازگشت

امام هادي و معالجه ي متوكل


مرحوم كليني قدس سره از ابراهيم بن محمد طاهري روايت مي كند:

متوكل بر اثر زخم بزرگ و عميقي كه در او به وجود آمده بود، بيمار شد و نزديك مرگ شده بود و كسي جرأت نمي كرد ابزار آهني (آلت رگ زدن) به او نزديك و زخم او را عمل كند (تا چرك و خون از آن زخم خارج شود).

مادر متوكل نذر كرده بود كه اگر وي شفا يابد، مال زيادي از اموال خود براي امام هادي عليه السلام تقديم نمايد.

فتح بن خاقان به متوكل گفت: اگر مي خواهي كسي را نزد حضرت هادي عليه السلام بفرستيم، شايد دوايي براي اين مرض دستور دهد؟

متوكل شخصي را به نزد امام هادي عليه السلام فرستاد و جريان بيماري را شرح داد.

حضرت به فرستاده ي متوكل فرمود: نزد متوكل برو و بگو كه پشكل گوسفند را كه زير پاي گوسفند ماليده شده است، در گلاب بخيسانيد و بر آن زخم ببنديد كه نافع است ان شاء الله. هنگامي كه فرستاده ي متوكل برگشت و دستورالعمل امام هادي عليه السلام را براي آنان شرح داد، جمعي از اطرافيان خليفه كه حاضر بودند، خنديدند و فرمايش امام هادي عليه السلام را به مسخره و استهزاء گرفتند.

فتح بن خاقان به متوكل گفت: به خدا سوگند! حضرت هادي بهتر مي داند كه چه گفته است (نبايد سخن آن را بازيچه گرفت).

آنگاه دستور داد تا آنچه را كه حضرت هادي عليه السلام فرموده بود، آوردند و آن طور كه دستور داده بود، مخلوط كرده و بر موضع زخم متوكل نهادند، چون دوا را بر آن موضع بستند، در همان ساعت زخم سرباز كرد و متوكل از درد راحت شده و خوابيد.

مادر متوكل شاد و خوشحال شد و به مبلغ ده هزار دينار در كيسه گذاشت سر كيسه را مهر كرد و براي آن حضرت فرستاد. بعد از آن، بيماري متوكل بطور كلي بر طرف شد.



[ صفحه 278]



پس از اين جريان بود كه شخصي به نام بطحائي علوي نزد متوكل رفت و از امام هادي عليه السلام سعايت و بدگوئي كرد و گفت: امام هادي، اموال و اسلحه ي بسياري جمع كرده و مي خواهد شورش كند.

متوكل پس از شنيدن اين موضوع سعيد حاجب را احضار كرد و به او گفت: شبانه بدون اذن دخول وارد خانه ي حضرت هادي مي شوي و آنچه كه اموال و اسلحه نزد او پيدا كردي، مي گيري و نزد من مي آوري.

ابراهيم بن محمد مي گويد: سعيد حاجب براي من گفت: من شبانه با نردباني وارد منزل امام هادي عليه السلام شدم، نردبان را نصب نمودم و بالاي بام خانه ي آن حضرت رفتم، ولي چون شب بود به سبب تاريك بودن نمي توانستم خود را به صحن خانه برسانم. ناگاه شنيدم آن برگزيده ي خدا مرا صدا زد و فرمود:

اي سعيد! در جاي خود باش تا شمع و چراغ برايت بياورند. طولي نكشيد كه شمعي براي من آوردند، همين كه من از پشت بام پايين آمدم و نزد حضرت هادي رفتم ديدم كه آن بزرگوار لباس پشمي پوشيده و كلاه پشمي به سر مبارك خود نهاده و سجاده ي خود را روي حصيري پهن كرده و مشغول نماز شب است.

همين كه به حضور حضرت مشرف شدم، به من فرمود: اين خانه ها همه در اختيار تو است (چنانچه بخواهي تفتيش كني، مانع ندارد) من داخل خانه ها شدم و آنها را تفتيش كردم. ولي چيزي به دست نياوردم، فقط يك كيسه كه به مهر مادر متوكل مهر شده بود و كيسه ي مهر شده ي ديگري به دست آوردم.

پس از اين جستجوها حضرت هادي به من فرمود: اين مهر و اين جا نماز را نيز بازرسي كن! موقعي كه جانماز حضرت را برداشتم، شمشيري را به دست آوردم كه در غلاف بود.

سعيد مي گويد: آن شمشير و دو كيسه ي طلا را نزد متوكل آوردم. وقتي نظر متوكل به آن مهر افتاد كه مادرش به كيسه ي زر زده بود، او را طلبيد و از حقيقت مطلب سؤال كرد. مادرش گفت: من براي او فرستاده ام و هنوز مهرش را بر نداشته است.

راوي مي گويد: مادر متوكل به او گفت: هنگامي كه من از عافيت يافتن تو مأيوس



[ صفحه 279]



شدم، نذر كردم كه اگر تو شفا پيدا كردي، مبلغ ده هزار دينار براي امام هادي عليه السلام تقديم نمايم، از اين رو وقتي عافيت يافتي، من آن مبلغ را براي آن حضرت اهداء كردم و اين مهر من است كه به اين كيسه خورده است.

آن گاه كيسه ي ديگري باز كرد كه حاوي چهار هزار دينار بود. متوكل يك كيسه طلا به كيسه ي قبلي ضميمه كرد و به من داد تا آنها را به حضور حضرت هادي ببرم. من آن شمشير را با طلاها بردم به آن بزرگوار تحويل دادم و عرض كردم: اي آقاي من! اين جسارت و اهانتي كه به شما وارد شد، برايم خيلي ناگوار بود از تقصير من بگذر كه بي ادبي كردم و بي اجازه وارد خانه تو شدم، چون از طرف خليفه مأمور بودم و معذورم.

حضرت فرمود: «و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون». به زودي خواهند دانست آنان كه ستم مي كنند كه بازگشت آنان به سوي كجا است. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي، مترجم، ج 2، ص 553، حديث 4.