سفرها و ارتباطات امام هادي


طلوع در صريا


ائمه هدي در ضمن پيشوايي جبهه حق و دفاع از حريم ديانت و بيان احكام و معارف الهي، به فعاليت هاي كشاورزي و آبادني زمين توجه داشتند. از اين رو، امام كاظم(ع) مزارعي احداث نمود كه يكي از آنها «صريا» نام دارد. تلاش هاي امام و نظارت بر آبياري و كشت و زرع اين مكان موجب شد تا «صريا» به صورت روستايي آباد، با صفا، پرمحصول، با بركت و توليد كننده فرآورده هاي كشاورزي در ايد و سرسبزي و طراوتش زبانزد خاص و عام گردد. اين آبادي در شش كيلومتري مدينة النبي قرار داشت. امام رضا(ع) و امام جواد(ع)، در طول حيات با بركت خود و در هنگام اقامت در شهر پيامبر، از آباداني صريا غفلت نورزيدند. از روزگار امام هفتم، گروهي كارگر سوداني و مراكشي در اين مزرعه كار مي كردند و هشتمين امام شيعيان بر فعاليت هاي آنان نظارت مي كرد و با آنان مأنوس بود. امام جواد(ع) نيز چندي در اين روستا اقامت داشت.[1]

سمانه، دومين همسر امام جواد(ع)، كنيزي با تقوا و اهل فضيلت در همين آبادي روزگار مي گذرانيد. وي كه به سمانه مغربيه و سيده امّ الفضل معروف است، چنان منزلتي داشت كه امام هادي(ع) درباره اش فرمود: مادرم عارف به حق بود، شيطان سركش به او نزديك نمي شد، خداوند حافظش بود و در زمره مادران صديقين و صالحان قرار داشت.[2]

سحرگاه روز 15 ذيحجه سال 212 هجري از اين مادر نيكوخصال، كودكي تولد يافت كه پدر ارجمندش نام علي را برايش برگزيد. كنيه اش همچون اميرمؤمنان(ع) ابوالحسن بود، و چون امام اول و امام رضا(ع) نيز همين كنيه را داشتند، امام هادي(ع) به عنوان ابوالحسن ثالث ياد مي شود. البته القاب نقي و هادي را هم براي آن امام ذكر كرده اند.[3]

پس از ولادت امام هادي(ع) در روستاي صريا، در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفته شد و به دستور امام جواد در روز هفتم ولادت، آن طفل را ختنه كردند. همچنين سر كودك را تراشيدند و هم وزن آن نقره به مستمندان صدقه دادند و گوسفند نري براي او عقيقه كردند.[4]

رويش سبز


امام هادي دوران كودكي خود را در مزرعه و در كنار مادرش سمانه و ميان كارگران سوداني در زمين هاي حاصلخيز صريا آغاز كرد. در سال 202 هجري، در حالي كه امام هادي هشت ساله بود، پدر مهربانش از سوي معتصم، خليفه وقت عباسي ، به بغداد فراخوانده شد و اين كودك و مادرش و كارگران و كارگزاران روستا، در همان آبادي باقي ماندند.

هنگامي كه امام محمد تقي(ع) خواست از مدينه عازم عراق شود، ابوالحسن سوم را بر دامن خويش نشانيد و خطاب به وي فرمود: دوست داري كدام سوغات هاي عراق را برايت به رسم هديه تهيه كنم؟

امام هادي پاسخ داد: شمشيري كه همچون شعله آتش (سوزنده و برنده) باشد.[5] امام جواد رو به فرزند ديگرش كرد و گفت: تو چه سوغاتي دوست داري؟ پاسخ داد: فرش براي خانه. امام نهم با شگفتي فرمود: ابوالحسن (امام هادي) «همچون من است» و به راستي كه از خواسته پسرش كه حكايت از شجاعت و دلاوري او مي كرد، شادمان گرديد.[6]

اگر چه امام جواد بارها به بغداد فراخوانده شده بود، اما اين بار خليفه ستم پيشه سخت غضبناك بود و احتمال خطر مي رفت. هنگامي كه امام آماده سفر شد، برخي دوستان به آرامي گفتند: اي فرزند پيامبر! اگر واقعه اي روي داد، بعد از شما امام كيست؟ امام جواد كه در آن موقع 25 سال داشت و سنين جواني را مي گذرانيد، با شنيدن اين كلام گريست و افزود: بلي، اين سفر با ديگر مسافرت ها تفاوت آشكاري دارد. از همه جا بوي سختي، فراق و جدايي مي ايد. اگر مرا نيافتيد، امر امامت بعد از من با فرزندم علي است. آن گاه مأموران خليفه كه در ظاهر امام را براي مهماني نزد خليفه مي بردند و در واقع حضرت را از زاد بومش تبعيد مي كردند، روانه بغداد شدند.[7]

چند ماهي نگذشته بود كه در اواخر ماه ذيقعده سال 220 هجري، امام جواد به شهادت رسيد و غبار يتيمي بر سيماي اين كودك هشت ساله نشست. آن گاه يكي از سخت ترين و خشن ترين مأموران خليفه، باغ ها و مزارع امام نهم را زير نظر گرفت و مراقب بود تا هيچ يك از شيعيان در صريا با امام علي النقي ديدار نكند. عمر بن فرج كه از خدمتگزاران وفادار خليفه بغداد بود و بغض آل علي را در دل داشت، مأمور شد براي امام هادي(ع) آموزگاري برگزيند كه به اهل بيت علاقه اي نداشته باشد و خصومت كودك معصوم را به اهل بيت برانگيزد. عمر بن فرج مي پنداشت كه مي تواند امام هادي را با آداب عباسيان پرورش دهد و بين او و فرهنگ عترت جدايي افكند!

وقتي عمر بن فرج به مدينه رسيد و با والي اين شهر ملاقات كرد و هدف از آمدنش را به مدينه مطرح ساخت، حاكم شهر وي را به معلمي به نام جنيدي راهنمايي كرد؛ همان كسي كه نسبت به علويان كينه اي ديرينه داشت. جنيدي درخواست عمر را پذيرفت و موظف شد، ضمن فعاليت هاي آموزشي ، رفت و آمد هاي افراد را به روستاي صريا كنترل كند و مانع ارتباط شيعيان با امام شود.

جنيدي پس از اندكي دريافت كه اين كودك در حقيقت دانشمندي آگاه است. حاكم مدينه پس از مدتي از اين معلم پرسيد: حال كودكي كه در تربيت او مي كوشي، چگونه است؟ جنيدي با عصبانيت گفت: به او مي گوييد كودك؛ در حالي كه وقتي سخني در ادبيات بر زبان جاري مي كنم و تصوّر مي كنم تنها من به آن رسيده ام، مي بينم كه امام هادي(ع) سخنان تازه مي گويد و در حقيقت من شاگرد او مي شوم؛ در حالي كه مردم فكر مي كنند من مربي او هستم. چند روز بعد، وقتي بار ديگر از جنيدي درباره آموزش و تربيت امام سؤال شد، اين بار نيز او برآشفت و گفت: اين حرف ها را بر زبان نياوريد! او بهترين شخص بر روي زمين و مخلوق شايسته اي است كه خدا آفريده است. گاهي از او مي خواهم سوره اي طولاني را بخواند كه هنوز تلاوت آن را به او نياموخته ام. اما او چنان ايات قرآن را مي خواند كه صحيح تر از قرائت او نشنيده ام، صداي او فرح انگيزتر از مزامير داود است، از آغاز تا آخر قرآن را از بر دارد و تأويل و تنزيل را هم به خوبي مي داند. من نمي دانم كودكي كه در مزرعه اي پرورش يافته، اين همه دانش را از كجا و چگونه فراگرفته است؟

پس از چندي، جنيدي خصومت با اهل بيت پيامبر را از قلب خود زدود و به ولايت و دوستي اين خاندان گرايش يافت و به امامت معتقد شد.[8]

اما خليفه و بسياري از افرادي كه خود را عالم مي دانستند، به جاي آن كه در برابر اين قله حكمت و معرفت و چشمه دانش و انديشه تسليم باشند، آتش رشك و حسدشان بر افروخته تر مي شد.

ملاقات هاي مردمي


با وجود آنكه امام در سنين خردسالي به سر مي برد، اما بزرگان علوي وقتي در صريا به محضرش مي رسيدند، مقامش را تكريم مي كردند. عموي پدرش، زيد بن امام موسي بن جعفر كه مردي كهنسال بود، از عمر بن فرج، دربان امام در روستا، خواست تا اجازه تشرف بگيرد. وي درخواست اين مرد سالخورده را به امام ابلاغ كرد و آن حضرت اجازه فرمود. زيد خدمت امام رسيد و به منظور احترام و تعظيم، مقابل امام هادي(ع) نشست. روز دوم نيز كه زيد به محضر حضرت شرفياب شد، امام داخل خانه نبود و چون زيد بالاي مجلس نشسته بود، وقتي امام وارد شد، همين كه چشم زيد به ايشان افتاد، از جاي برخاست و آن بزرگوار را در جاي خويش نشانيد و خود براي اداي احترام به ساحت مقام امامت، در برابر حضرت نشست و به مقام ولايت او اعتراف كرد و اطاعتش را لازم دانست.[9]

ايوب بن نوح مردي امين و مورد وثوق بود و در عبادت و تقوا، رتبه والايي داشت. او وكيل امام دهم و يازدهم بود و روايات زيادي از دهمين پيشواي شيعه نقل كرده است. اين مرد در صريا به محضر امام رسيد و پيش روي حضرت ايستاد و چون دستوري از امام دريافت كرد و بازگشت، عمر بن سعيد مدائني كه در آنجا حضور داشت است، مي گويد: امام رو به من كرد و فرمود: اي عمرو! اگر دوست داري به مردي از اهل بهشت بنگري، به اين مرد بنگر.[10]

امام در روستاي صريا، ضمن ارتباط با علويان و ساير مردم، در مزرعه خويش مشغول كار بود. علي بن حمزه مي گويد: روزي به ملاقات امام رفتم و ديدم او با بيلي روي زمين كشاورزي چنان مشغول تلاش است كه دو پايش عرق كرده است. وي مي افزايد: جلوتر رفتم و عرض كردم: فدايت گردم! كارگران كجايند كه شما بدين زحمت افتاده ايد؟ امام فرمود: ايا در كار كردن، كسي از من و پدرم بهتر وجود دارد؟ عرض كردم: چه كسي از شما والاتر و بهتر است! امام فرمود: رسول اكرم(ص)، اميرمؤمنان(ع) و تمام اجدادم با دسترنج خود زندگي مي كردند و كشاورزي از جمله كوشش هاي فرستادگان الهي، اوصيا و شايستگان است.[11]

چون معتصم درگذشت، واثق عباسي كه مردي عياش پيشه و سفيه بود، بر تخت خلافت نشست .

به روزگار اين خليفه غاصب، گروهي از جانب وي گماشته شدند تا به هيچ وجه شيعيان با امام هادي رفت و آمد نداشته باشند و از اين پس رنج و اندوه عاشقان خاندان عترت آغاز شد و برخي علاقه مندان به ناچار، راه تقيه را پيش گرفتند و در ظاهر چنين وانمود كردند كه از مخالفان آل علي هستند. بدين صورت آنان با پيش گرفتن اين روش، موفق شدند به محضر امام برسند و از مسائل و احكام شرعي و معارف و علومي كه حضرت بيان مي فرمود، آگاه شوند. حتي برخي از پيروان ائمه هدي به گونه اي تقيه مي كردند كه خليفه آنان را به عنوان جاسوس خويش تعيين كرد تا برنامه ها و ارتباطات امام را زير نظر گيرند. آنان از يك سو، مردم كوچه و بازار و شيعيان شهرهاي گوناگون را به چشمه حكمت و معنويت حضرت هادي(ع) مرتبط كردند و پيام امام را به آگاهي علاقه مندان خالص مي رسانيدند و از سوي ديگر، وقايع را به گونه اي براي خليفه گزارش مي كردند كه اين مناسبات و پيوند ها دچار خدشه نگردد.

اگر چه فشارهاي واثق عباسي، باعث مي شد تا بسياري از شيعيان نتوانند با آن حضرت ارتباط برقرار سازند، ولي هرگز اين روند تعطيل نشد و شيفتگان امامت با پوشش هاي گوناگون به محضر امام مي رسيدند و از اقيانوس بي كران امامت سيراب مي شدند؛ به طوري كه بر اساس نوشته شيخ طوسي، تعداد كساني كه از آن حضرت در زمينه هاي علوم اسلامي روايت نقل كرده اند، به 185 نفر مي رسد كه در ميانشان چهره هاي برجسته علمي و فقهي ديده مي شوند.[12]

به دليل اختناق شديد، امام هادي(ع) نيز در ارتباطات خود با شيعيان، بسيار محتاطانه عمل مي كرد. محمد بن شرف مي گويد: در يكي از خيابان هاي مدينه حركت مي كردم. حضرت فرمود: ايا تو پسر شرف نيستي؟ عرض كردم: آري. خواستم از وجود مبارك او سؤالي بپرسم، اما پيشواي دهم بر من پيشي گرفت و فرمود: ما در حال گذر از شاهراهي در مدينه هستيم و اينجا براي طرح چنين سؤالاتي مناسب نيست.[13]

هراس عباسيان از شيعيان


در همين اوضاع و احوال دولت عباسيان، از اندك تحرك و جنبش علويان، دچار هراس مي شدند و از اين روي آنان را به شديد ترين نحو مجازات مي كردند. يكي از شعار هاي شيعيان، «رضا من آل محمد» بود و منظورشان اين بود كه بهترين شخص از خاندان رسول اكرم امام هادي است. با اين همه، امام با مبارزان شيعه ارتباط هايي داشت و به آنان رهنمودهايي مي داد تا وجدان و اراده امّت مسلمان را برانگيزند و آنان را بر ضد انحراف غاصبان حكومت، به مقاومت و پايداري فراخوانند.[14]

به موازات اين حركت سياسي، امام با محرومان و بينوايان هم ارتباطي تنگاتنگ داشت و افرادي كه در تأمين معاش دچار مشكلاتي مي شدند و پناهگاهي نمي يافتند و عوامل حكومتي هم از آنان حمايت نمي كردند، پرسش كنان به سوي خانه امام هادي(ع)، راهنمايي مي شدند و آن حضرت آنان را ياري مي فرمود. امام خمس، صدقات، زكات و ديگر اموالي را كه شيعيان از نواحي گوناگون به محضر ايشان تقديم مي كردند، غالباً براي كمك به درماندگان اختصاص مي داد. گاهي امام سرمايه اي را به فقيران مي داد تا با آن به كسب و كار بپردازند و با استقلال اقتصادي، عزّت و آبروي خود را حفظ كنند. مسافران درمانده نيز از امدادهاي اقتصادي امام برخوردار بودند و هيچ گاه حضرت اجازه نداد مسلماني در مدينه گرسنه سر بربالين نهد يا كودك يتيمي به دليل بي سر و ساماني اشك حسرت ريزد. افرادي كه فاقد سلامتي جسماني بودند نيز با كمك هاي امام هادي به زندگي خود ادامه مي دادند و هر گاه حضرت پولي نداشت، از افراد معتبر مبلغي را قرض مي گرفت و در اختيار نيازمندان مي نهاد و اجازه نمي داد گرفتاران مزبور سرگردان و افسرده شوند.[15]

در عرصه هاي اجتماعي


از مجموع 33 سال و اندي دوران امامت حضرت علي النقي، حدود سيزده سال در مدينه سپري شد. آن پيشواي پاكان در اين مدت، با استفاده از آشفتگي هاي دستگاه خلافت، به گسترش و تبيين آموزه هاي عبادي و فكري اسلام مي پرداخت. دانش پژوهان از هر سو به محضرش روي مي آوردند و از پرتوهاي حكمت و علم آن فروغ فروزان بهره مي گرفتند. دوستان اهل بيت از نقاط گوناگوني چون ايران، عراق و مصر به طور حضوري يا از طريق نامه، مسائل و مشكلات خود را مطرح مي ساختند و رهنمود مي گرفتند. وكلا و نمايندگان امام در ميان مردم پراكنده بودند و با ارتباطي دو سويه به مسائل شرعي، اقتصادي و اجتماعي آنان مي پرداختند. موقعيت و محبوبيت امام در مدينه چنان با اقتدار و صلابت توأم بود كه فرماندار شهر قدرت موضع گيري عليه آن حضرت و تحميل امري را بر ايشان نداشت و در حقيقت تشكيلات حضرت هادي(ع)، دولتي در درون دستگاه خلافت عباسي بود كه مستقل و تحت رهبري او اداره مي شد. البته تصميم گيري هاي مهم و كارهاي اساسي، پنهاني و دور از چشم كارگزاران و جاسوسان رژيم عباسي صورت مي گرفت.[16]

درباريان، فرماندهان و سرداران نظامي همچون اربابان خود، با اهل بيت خصومتي خاص داشتند با اين وجود، اگر امام زمينه را مساعد مي ديدند، مي كوشيدند برخي از آنان را به سوي حقيقت هدايت كنند و يا حداقل از نفوذ و توانايي هاي اين اشخاص براي رفع گرفتاري هاي مردم مدينه استفاده كنند. نمونه ذيل مي تواند مؤيد اين ادعا باشد:

در سال 230 هجري كه امام در مدينه به سر مي برد، اطراف اين شهر مورد يورش و غارت طايفه بني سليم قرار گرفت، عده اي كشته شدند و اموال آنان به يغما رفت. ناگزير بغاي كبير با قواي مجهز براي جلوگيري از اين بلوا و آشوب به سوي مدينه رفت. بغا سرداري ترك بود كه به موازين ديني پايبند بود و با علويان مهربان و خوش رفتاري مي كرد. با شجاعت ويژه اي متجاوزان به مدينه و اطراف را درهم كوبيد. ابوهاشم جعفري نقل كرده است: وقتي او با سپاهيانش به مدينه وارد شد تا با شورشيان به نبرد بپردازد ، امام هادي(ع) به ما فرمود: با من بيرون اييد تا ببينم اين سردار ترك چگونه نيروهاي خود را براي سركوبي شورشيان مهيا كرده است.

ما چنين كرديم و به سر راهي ايستاديم. هنگامي كه سپاهيان بغا از جلو ما مي گذاشتند، فرمانده آنان (بغا) در برابر ما قرار گرفت. امام با زبان تركي با وي سخن گفت. او از اسب فرود آمد و بر پاي مركب حضرت بوسه زد.

ابوهاشم مي گويد: من از اين وضع شگفت زده شدم و بغا را سوگند دادم كه امام به او چه فرمود. بغا پرسيد: ايا ايشان پيامبر خداست؟ گفتم: نه، چرا؟ گفت: مرا به نامي خواند كه در كوچكي و در بلاد ترك بدان خوانده مي شدم و تا كنون كسي از آن آگاهي نداشت. آري، امام مي خواست با اين شيوه، هم بر دل هاي جريحه دار مرهم نهد و هم به عنوان رهبر امت، آن فرمانده را بر مأموريت خويش تشويق و ترغيب كند.[17]

ذيحجه سال 232 ق بود. خيران اسباطي مي گويد: در مدينه خدمت علي بن محمد(ع) رسيدم. امام از واثق خليفه عباسي، پرسيد. جواب دادم: جانم فدايت! در كمال سلامتي به سر مي برد. ده روز است كه از او جدا شده ام. امام فرمود: ولي مردم مدينه مي گويند او مرده است. من فهميدم منظور از مردم، خود حضرت است. سپس پرسيد: متوكل در چه وضعي است؟ عرض كردم: اي خيران! واثق مرد و متوكل بر جايش نشست. پرسيدم: چه زمان؟ فرمود: شش روز پس از بيرون آمدن تو از سامرّا. اين گفتگو آگاه بودن امام را در جريان هاي سياسي نشان مي دهد و نيز مؤيد ارتباطات اجتماعي قوي است.[18]

سعايت اهل سالوس


نفوذ اجتماعي امام در مدينه از ديد كارگزاران حكومت عباسي پنهان نبود و همين امر سبب شد كه آنان از ناحيه حضرت احساس خطر كنند و وجود ايشان را در مدينه به زيان رژيم عباسي بدانند. بريحه عباسي كه ناظر بر امام جمعه و جماعت در شهرهاي مكّه و مدينه بود، طي نامه اي به متوكّل نوشت: اگر تو را به حرمين شريفين نيازي است، علي بن محمد را از اين دو ديار بيرون نما؛ زيرا او مردم را به سوي خود خوانده است.[19]

عبدالله بن محمد، والي مدينه، نيز اذيت و آزار به ساحت مقدس امام مي رساند؛ تا آنكه با نگارش نامه هايي خطاب به متوكّل، نظر خليفه را چنان دگرگون كرد كه او با عصبانيت و خشم زياد ديگر نمي توانست وجود حضرت را در مدينه تحمل كند. حاكم مدينه دست به اين سعايت زد تا اولاً، پايه هاي قدرت خود را محكم كند و ثانياً، در غياب امام با فراغت بال، به اموال و نواميس مردم دست درازي كند.

افراد ديگري هم به اشاره امام جماعت حرمين شريفين و حاكم مدينه، نامه هايي بدين مضمون براي متوكل نوشتند. اين گزارش هاي دروغ بر مردم هم تأثيرگذار بود و آنان هم نگاه بدبينانه اي به امام پيدا كرده بودند!

امام وقتي از بهتان ها، افتراها و گزارش هاي سراسر كذب مطلع شد، طي نامه اي به متوكل نوشت حكمران مدينه آزارم مي دهد و آنچه درباره من گفته است، واقعيت ندارد. متوكل از روي سالوس و رياكاري نامه اي به ظاهر مشفقانه خطاب به امام نوشت و حضرت را تعظيم و تكريم فراوان كرد و افزود: چون آگاهي پيدا كردم عبد الله بن محمد با شما سلوكي ناموافق داشت، او را عزل و محمد بن فضل را به جايش نصب كرديم و به او دستور اكرام و تجليل شما را داديم، و نيز نوشت: خليفه مشتاق ملاقات شماست. اگر بر شما دشوار نباشد، متوجه سامرا شويد و هر كه را هم مي خواهيد، مي توانيد با نهايت اطمينان و آرامش به همراه خود بياوريد، و هر گاه اراده كنيد، يحيي بن هرثمه (فرمانده يكي از واحدهاي ارتش) را به خدمت بفرستم تا در ركابتان مطيع شما باشد. يقين داشته باشيد هيچ يك از خاندان و فرزندان خليفه نزد ما گرامي تر از شما نخواهد بود. مي گويند: ابراهيم بن عباس، از بزرگان دستگاه خلافت، اين نامه را با املاي خليفه در جمادي الآخر سال 243 هجري خطاب به امام هادي نگاشت.[20]

اما واقعيت اين است كه متوكل از نفوذ امام در جامعه بيم داشت و به همين دليل تصميم گرفت سياست تجربه شده مأمون را درباره امام هشتم و نهم، به اجرا درآورد؛ زيرا بر اساس گزارش هاي رسيده، مي ديد حضور امام در مدينه كه دور از نظارت خليفه بود، در اينده خطري جدي براي حكومت عباسي خواهد بود. شاهد اين مدعا گفتگوي پزشك نصراني دربار (يزداد) با اسماعيل بن احمد كاتب است: بر اساس آنچه شنيده ام، انگيزه خليفه از احضار علي بن محمد به سامرا اين بوده است كه مبادا مردم به ويژه چهره هاي سرشناس با وي ارتباط برقرار كنند و بدو گرايش يابند؛ در نتيجه نظام سياسي از دست بني عباس خارج شود.[21]

سرانجام متوكل يحيي بن هرثمه را خواست و گفت: با سيصد نفر نظامي به كوفه برو و در آنجا امكاناتي را فراهم آور و از طريق بيابان و صحرا به مدينه برو و علي بن محمد را با اكرام نزد من بياور. او پذيرفت و چون به مدينه رسيد، نخست نزد عبدالله بن محمد هاشمي رفت و نامه خليفه را به وي نشان داد. آن گاه با يكديگر نزد حضرت آمدند و به او سه روز مهلت دادند. پيشواي دهم علي رغم برخورداري از پايگاه پرقدرت مردمي، در مدينه مخالفت علني و موضع گيري آشكار عليه دستگاه خلافت را مصلحت نديد؛ زيرا به خوبي مي دانست كه سفر مذكور كاملاً اجباري است؛ چنان كه بعد ها به اين مطلب تصريح فرمود. به علاوه، آن حضرت خود را از هر گونه تلاش و اقدامي عليه دستگاه حكومت بركنار دانست و اگر به خواسته متوكل و اظهار ارادت ظاهري او پاسخ رد مي داد، اتهام سخن چين ها و رشك ورزان در عمل تاييد مي شد. البته امام از مخالفت با رژيم هراسي نداشت، بلكه مصالح كلي اسلامي و حفظ جامعه اسلامي مورد توجه آن حضرت بود. از طرف ديگر، اگر چه دوستداران اهل بيت بيش از دوران قبل بودند، ولي تعدادشان در مقابل دشمنان ائمه و افراد بي تفاوت و عافيت طلب اندك بود و چنين نيروي محدودي نمي توانست در مقام دفاع از امام برايد. اين عوامل و برخي عوامل ديگر ايجاب مي كرد كه حضرت در برابر دستگاه خلافت موضع گيري سياسي و نظامي نكند؛ زيرا امكان فروپاشي جبهه حق و نابودي ياران امام بعيد نبود.[22]

وقتي اهالي مدينه از ورود هرثمه و مأموريت او آگاه شدند، فرياد اعتراض برآوردند و شيون و ناله سردادند. هرثمه مي گويد: وارد مدينه شدم و به سراغ منزل علي (النقي) رفتم. پس از ورود به منزلش و آگاه شدن مردم مدينه از جريان جلب او، آشفتگي و ناراحتي شگفتي در سطح شهر پديد آمد و چنان آنان فرياد و شيون برآوردند كه مانند آن را تا آن روز نديده بودم. در ابتدا با سوگند و تعهّد كوشيدم آنان را آرام سازم. گفتم: هيچ قصد سوئي در كارم نيست و نمي خواهم امام را آزار دهم. آن گاه محل اقامت امام را تفتيش و بازرسي كردم. در اتاق ويژه حضرت، جز تعدادي قرآن و كتاب دعا چيز ديگري نيافتم. چند مأمور او را از منزل خارج كردند و شخصاً خدمتگزاري او را از منزل تا شهر سامرا عهده دار گشتم.[23]

از گفته هاي ابن هرثمه به خوبي پايگاه مردمي امام در مدينه و علاقه مردم به آن حضرت روشن مي شود.

اما راستي، چرا مردم در شهر پيامبر در مقابل اين حركت، به ناله و زاري و اعتراض كلامي اكتفا كردند و سخنان فرستاده متوكل را به راحتي پذيرفتند، با آنكه ماهيت رژيم سفاك عباسي را مي شناختند؟

در صحاري حجاز و عراق


سرانجام در سال 233 هجري امام پس از دريافت نامه، متوكل، همراه فرزند خردسالش امام حسن عسكري(ع)، ديگر اعضاي خانواده و به اتفاق يحيي بن هرثمه مدينه را به قصد اقامت اجباري در سامرا ترك كرد.

هرثمه مي گويد: وقتي نزد امام رفتيم، با وجود آنكه هوا در نهايت گرمي بود، امام خياطي را مأمور كرد تا به كمك گروه ديگري از خياطان براي ايشان و خادمانش از پارچه هاي ضخيم لباس نفوذناپذيري بدوزند و تا صبح روز بعد تحويل دهند. من از اين سفارش امام شگفت زده شدم و با خود گفتم: در اين هواي گرم، در حالي كه فاصله حجاز تا عراق ده روز راه است، امام به چه منظوري اين لباس ها را تهيه مي كند؟ چون زمان حركت فرارسيد، حضرت به خدمتكارانش دستور داد لباس گرم همراه خود بردارند. تعجب من بيشتر شد و با خود گفتم: او تصور مي كند در بين راه با هواي سردي رو به رو خواهيم شد كه اين چنين دستور مي دهد. از مدينه خارج شديم. ناگهان ابر تيره اي پديدار شد و رعد و برق آغاز گشت و چون بر بالاي سر ما قرار گرفت، تگرگ هاي درشتي چون قطعات سنگ بر سرمان ريخت . امام و همراهان لباس هاي نفوذناپذير را كه چون زره بود، بر خود پيچيدند و سپس جامه هاي گرم را پوشيدند و به من و كاتبي (همراه هرثمه) لباس گرم داده شد. شدت بارش تگرگ به حدي بود كه هشتاد نفر از يارانم به قتل رسيدند. ابر از روي ما گذشت و شرايط آب و هوايي عادي گرديد. امام به من فرمود: اي يحيي! به بازماندگان خود دستور ده مردگان را دفن كنند. در اين حال خود را از اسب بر زمين انداختم و ركاب و پاي حضرت را غرق بوسه ساختم و گفتم: گواهي مي دهم كه جز الله معبودي نيست و محمد بنده و فرستاده اوست و شما جانشينان خدا بر روي زمين هستيد. من تا كنون كافر بودم و اكنون اسلام آوردم. از آن لحظه تشيع را برگزيدم و در خدمت امام بودم تا زماني كه به شهادت رسيد.[24]

هرثمه يادآور شده است: امام فرمود: مي دانم از آنچه ديدي در شگفت شدي. گمان كردي من با شرايط آب و هوا آشنا نيستم، اما بدان كه من در صحرا زندگي كرده ام و امروز بادي وزيدن گرفت كه رايحه باران از آن استشمام مي شد و از اين رو، تدارك هواي باراني را ديدم.[25]

هرثمه اضافه مي كند: در جايي فرود آمديم كه از آب خبري نبود و مركب هاي ما از شدت تشنگي در شرف هلاكت قرار گرفتند و جماعتي از اهل مدينه همراهمان بودند. امام هادي فرمود: گويا در اين حوالي چشمه اي وجود دارد. به درخواست ما، امام ما را از راه اصلي به مسير فرعي هدايت كرد. ناگهان به دشتي رسيديم كه باغ هايي سرسبز، درختان و كشتزارها و چشمه هايي داشت، ولي در آنجا باغبان و كشاورز و خدمه اي ديده نمي شد. پس در آنجا آب نوشيديم و اسب ها و شتران را سيراب كرديم و تا بعد از ظهر آنجا اقامت داشتيم. سپس مشك ها را پر كرديم و به حركت خود ادامه داديم. پس از طي مسافت اندكي، بار ديگر تشنه شدم. اما دريافتم كه كوزه آب در آن دشت سرسبز مانده است. پس بر اسب تندرو خود سوار شدم و تاختم تا بدان جا رسيدم. اما با كمال شگفتي ديدم كه آنجا زمين بي حاصل و خشكي است. در آنجا فضولات حيوانات ما قابل مشاهده بود و كوزه ام را هم ديدم كه همان جاست. آن را برداشتم و برگشتم. چون به نزديك قطار شتران و كاروان رسيدم، ديدم حضرت در انتظار من است. تبسّمي فرمود و چيزي نگفت، جز اينكه پرسيد: كوزه را يافتي؟ عرض كردم: آري![26]

امام هادي(ع) هيبت و صلابت ويژه اي داشت و حتي در مسير حركت اگر كارگزاران ستم به سيماي امام مي نگريستند، دچار ترس و هراس مي شدند و اگر انسان هاي افسرده و غمناك به چهره امام نظر مي افكندند، از اندوه رهايي مي يافتند.

آن حضرت هنگام راه رفتن گام هاي كوچك برمي داشت و اگر مخالفي در راه به وي مي رسيد، فروتن مي گشت.[27]

ابن هرثمه در اين سفر به عظمت و محبوبيت امام هادي پي برد و دريافت كه اگر چه مردم به دليل اختناق نمي توانند در راه اهداف مقدس حضرت به كارزار با دشمنان بپردازند، ولي از اعماق وجود به او ارادت مي ورزند.

به سوي بغداد


يحيي بن هرثمه تصور مي كرد اشتياق مردم به امام، به مدينه منحصر مي شود و در خارج اين شهر ديگر كسي وي را نمي شناسد كه تكريمش كند، اما ورود امام به بغداد و استقبال قشر هاي مختلف مردم و والي اين شهر كه به طور طبيعي به مقتضاي منصب خود از چهره هاي نزديك و مورد اعتماد متوكل به شمار مي آمد، فرصتي بود تا فرمانده نظامي حكومت در باورهاي نادرست خود تجديد نظر كند.

اسحاق بن ابراهيم طاطري، والي بغداد، با آگاهي از خبر ورود امام(ع) به اين شهر همراه فرماندهان رجال مملكتي و كارگزاران به استقبال حضرت آمد. خضر بن محمد بزاز مي گويد: براي انجام كاري از خانه بيرون رفتم و چون به پل بغداد رسيدم، جمعيت انبوهي را ديدم كه در نقطه اي جمع شده اند و ورود امام را شادباش مي گويند. سپس حضرت را ديدم كه از پل عبور كرده؛ در حالي كه جمعيت پيشاپيش و پشت سر او در حركت بودند. در داخل شهر نيز سيل جمعيت از هر كوي و برزن راه افتاده بود؛ در حالي كه همه مي گفتند: اين است همان انساني كه بايد رهبر مردم باشد، اوست فرزند پيامبر و وارث دانش فرستادگان الهي. اين استقبال كم سابقه مردم بغداد سبب گرديد كه عوامل حكومتي ديگر اجازه ندهند حضرت در شهر ها و آبادي هاي مسير توقف كند.

شگفت آنكه والي بغداد به فرزند هرثمه گفت: اين مرد فرزند رسول خدا(ص) و متوكل كسي است كه تو او را بهتر مي شناسي و چنانچه اين خليفه را بر كشتن امام ترغيب كني، بدون ترديد رسول خدا(ص) دشمن تو خواهد بود. يحيي در پاسخ گفت: سوگند به خداوند، جز خوبي چيزي در او سراغ ندارم.[28]

امام در بغداد در موضعي به نام الياسريه توقف كرد و در اين مكان استاندار بغداد به حضور او رسيد. اسحاق تمايل مردم آن ديار را در ديدار و زيارت امام وصف ناشدني ذكر مي كند و براي او بسيار تأمل برانگيز بود كه علي رغم تبليغات ماهرانه دستگاه خلافت عليه امام، باز هم مردم به ولايت علوي علاقه داشتند.[29]

امام هادي(ع) يك بار هم از طريق طي الارض به بغداد رفته است. صفار با سند از اسحاق جلاب نقل مي كند كه گفت: براي امام هادي(ع) گوسفنداني خريدم، پس مرا خواست و در منزلش مرا به اصطبل وسيعي كه نمي شناختم، برد و در آنجا گوسفندان را در ميان كساني كه او دستور مي داد، تقسيم كردم. سپس اجازه خواستم تا نزد مادرم به بغداد بازگردم. آن روز، روز ترويه بود. امام به من نوشت: فردا نزد ما باش و سپس برو. پذيرفتم و ماندم. چون عرفه فرارسيد، نزد حضرت بودم و شب عيد قربان را در ايوان خانه اش گذرانيدم. چون سحر شد، حضرت نزدم آمد و فرمود: اسحاق! برخيز، و من برخاستم. تا چشم گشودم، خود را جلوي خانه ام در بغداد ديدم و خدمت مادرم رسيدم و در جمع يارانم قرار گرفتم و به آنان گفتم روز عرفه در سامرا بودم و روز عيد به بغداد آمدم.[30]

ورود به سامرّا


امام با استقبال پرشكوه مردم، وارد سامرّا و در خانه خزيمه بن حازم سكونت داده شد. يحيي فرزند هرثمه مي گويد: هنگامي ورود به اين شهر نخست نزد وصيف ترك رفتم. اين مرد از سران تراز اول حكومت عباسي بود و در عزل و نصب حكّام نقش داشت و مأموريت پسر هرثمه به دستور وي انجام گرفت؛ چنان كه خود مي گويد: من از ياران و نيروهاي تحت امر او بودم. وصيف رو به من كرد و گفت: سوگند به خداوند، اگر يك مو از سر اين مرد (امام هادي(ع)) كم شود، جز من كسي طرف حساب تو نخواهد بود.[31]

متوكل در ادامه سياست دشمني به خاندان پيامبر، هنگام ورود امام به سامرا، خود به استقبال نيامد و فرمان داد حضرت را در كاروان سراي ويژه مستمندان و فقيران كه معروف به «خان الصّعاليك» بود، فرود آورند. اين مكان آن قدر تحقيرآميز و نامناسب بود كه صالح بن سعيد مي گويد: نزد آن حضرت رفتم و عرض كردم: فدايت شوم! از هر فرصتي براي خاموش كردن نور الهي استفاده مي كنند؛ چنان كه شما را در اين جاي ناگوار فرود آورده اند. امام رو به او كرد و فرمود: تو اينجايي اي پسر سعيد و معرفت تو به ما در همين حد است. سپس براي آرامش دل او و بالابردن درك وي از مقام امامت، حضرت با دست به سويي اشاره كرد و فرمود: نگاه كن صالح!

مي گويد: ناگهان مشاهده كردم باغ هاي زيبا و آراسته، نهر هاي جاري، درختان سرسبز با بهترين رايحه ها، در آن سمت وجود دارد. با ديدن اين مناظر شگفت زده شدم. امام رو به من كرد و فرمود: اي فرزند سعيد! ما هر كجا باشيم، اينها به ما تعلق دارد.[32]

ياران و دوستداران در همان روزهاي اول براي ملاقات با امام به اين كاروان سرا مي شتافتند. سخناني بين آنان و امام دهم رد و بدل مي شد و آن گاه با دلي پر از خشم و ديده اي پر اشك باز مي گشتند. فرداي آن روز امام را به خانه اي در حوالي قصر متوكل، انتقال دادند. برخي گفته اند: امام شخصاً در اين خانه اقامت داشت.[33] هنگام حركت كاروان امام مردم به استقبال او شتافتند. شارع ابواحمد از جمعيت موج مي زد و ازدحام مردم و شور و احساسات آنان به قدري شدت داشت كه قواي نظامي و كارگزاران متوكل براي هر گونه سركوبي و جلوگيري از قيام به حالت آماده باش درآمدند. برخي منابع نوشته اند خليفه به رئيس پليس سامرّا توصيه كرد مراقب باشد تا مبادا اهالي شهر با مشاهده امام تشجيع گردند و شهر را دچار آشفتگي كنند.[34]

امام هادي بيست سال و نه ماه در شهر سامرّا اقامت داشت. اين شهر در130 كيلومتري شمال بغداد قرار دارد. اين ديار در سال 221 هجري به دست يكي از فرماندهان ترك به نام اشناس بنا شد. ياقوت حموي مي گويد: چون شهر تكميل شد ، گفتند: «سُرّ مَن راي»؛ يعني هر كس آن را ببيند، شادمان گردد. كم كم اين نام به سامرّا مختصر شد. قزويني گفته است. اين آبادي در زمان معتصم فرزند هارون الرشيد احداث شد، فرزندش واثق آن را گسترش داد، واثق عباسي آن را به اوج شكوفايي رسانيد و متوكل در توسعه و پيشرفت آن كوشيد، اما درخشش سامرا بيش از 54 سال دوام نيافت و پس از فرمانروايي هشت خليفه عباسي در آن، معتمد عباسي، جانشين منتصر، مقر خلافت خويش را به بغداد انتقال داد. هم اكنون ارزش و موقعيت اين شهر به دليل مشهد امام دهم و يازدهم است.[35]

امام هادي درباره اين شهر فرمودند: اگر چه به اكراه مرا به اين شهر آوردند، ولي اگر بخواهند مرا از آن بيرون كنند با اكراه مي روم؛ زير هواي خوش، آب گوارا و بيماري اندك دارد. سپس افزودند: سامرا ويران مي گردد و نشانه اصلاح ويراني اش اين است كه پس از من ساخت و ساز مزارم اصلاح مي شود.[36]

شبكه ارتباطي در اختناق سياسي


امام هادي نزديك قصر متوكل و در خيابان نسبتاً عريضي كه به ابواحمد معروف بود، زندگي مي كرد. در مجاور اقامتگاه فضايي روستا مانند در نظر گرفته بودند كه صاحبان حرفه و صنايع و هنرمندان مشغول كار بودند. برخي از اين افراد با امام ارتباط داشتند و مشكلات خويش را با حضرت مطرح مي ساختند. از جمله آنها يوسف نقاش بود. وي نگين گران بهايي از موسي بن بغا كه از متنفذان دربار عباسي بود، دريافت كرد تا بر آن نقشي حك كند، اما نگين در دستش شكست و او از اين بابت به شدت نگران شد و چون مشكل خود را با امام درميان نهاد، حضرت به قوه كرامت نگراني او را برطرف كرد.[37]

از آن جا كه هدف متوكل از احضار امام به سامرا تحت نظر گرفتن و دور نگه داشتن آن حضرت از فعاليت هاي اجتماعي ، فرهنگي و پايگاه هاي مردمي بود، منزلي براي ايشان تدارك ديده بودند كه با هدف ياد شده تناسب داشت. به همين دليل خانه امام در اردوگاه و محله ويژه نظاميان عباسي بود و اين مكان از زندان چيزي كم نداشت؛ زيرا جاسوسان و خبرچيناني تحت عنوان دربان و خدمتكار براي حضرت گماشته بودند و آنان تمامي حركت ها و ارتباط هاي امام را كنترل مي كردند و به خليفه گزارش مي دادند و مانع رفت و آمد شيعيان به خانه حضرت مي شدند. اوضاع بدان پايه بود كه كسي جرئت نمي كرد خود را دوستدار اهل بيت قلمداد كند. صقر بن ابي دلف كرخي مي گويد: وقتي به محل اقامت امام رفتم و از در وارد شدم، زرافي، دربان متوكل، پرسيد: چه خبر؟ ناگهان آشفته شدم و با خود گفتم: گويا در آمدنم به اين خانه دچار اشتباه شده ام. در اين حال دربان به حاضران اشاره كرد تا از اتاق خارج شوند. سپس روي به من كرد و گفت: براي چه اينجا آمده اي؟ جواب دادم: براي امر خيري. او گفت: شايد جوياي حال سرورت هستي و عقيده ات را از من پنهان مكن؛ زيرا من هم با تو هم كيش و از حاميان امام هادي هستم. صقر مي افزايد: چون وارد اتاق امام شدم، ديدم آن حضرت بر حصيري نشسته و در پيش رويش قبري حفر شده است. سلام كردم و حضرت پاسخ داد و فرمود بنشين. بعد پرسيد: براي چه آمده اي؟ گفتم: براي آگاهي از وضع شما. سپس به قبر نگريستم و گريه كردم. امام فرمود: نگران مباش، در وضع كنوني به من آسيب نمي رسد. پس زبان به حمد خدا گشودم و چون معناي حديثي از پيامبر اكرم(ص) را پرسيدم، امام جواب داد و در پايان فرمود: خداحافظي كن و از اين خانه بيرون برو كه بر تو ايمن نيستم.[38]

امام در سامرا ضمن رعايت مسائل سياسي و امنيتي، با وجود كنترل هاي شديد خلفاي عباسي، با شيعيان عراق، يمن، مصر و نواحي ديگر به خوبي ارتباط داشت. عاملي كه به اين مناسبات تداوم مي بخشيد، نظام وكالت بود. وكيل ها كار تنظيم ارتباط ميان حضرت و مردم مشتاق را عهده دار بودند. آنان علاوه بر جمع آوري خمس، مسئول پاسخ گويي به مسائل كلامي و فقهي نيز بودند. مناطق مورد نظر براي تعيين وكلا به چهار قسمت، منقسم مي شد: ناحيه اول: بغداد، مدائن، سواد و كوفه. ناحيه دوم: بصره و اهواز. ناحيه سوم: قم، همدان و چهارمين ناحيه: حجاز، يمن، مصر. يكي از راه هاي ارتباط وكلا با امام نامه نگاري بود كه آن را به دست افراد مطمئني كه براي زيارت مرقد مشهد امام حسين به عراق مي آمدند، به دست امام مي رساندند.[39]

البته با آنكه دوستداران آن حضرت تقيه مي كردند، اما برخي از آنان گرفتار مأموران مي شدند؛ مانند علي بن جعفر الوكيل كه از روستاي همينياي بغداد بود. او با امام از طريق وكيل حضرت ارتباط داشت، اما گزارش هاي كارگزاران خليفه موجب شد تا دستگير و روانه زندان شود. [40]

در زمان امام هادي ارتباط تنگاتنگي ميان شيعيان قم و آن حضرت وجود داشت و در منابع تاريخي و روايي از محمد بن داود قمي و محمد الطلحي ياد شده كه از اين شهر اموال و اخباري را به امام مي رسانيده اند و يكي از اتهاماتي كه به آن حضرت زده مي شد، همين بود كه امكاناتي از سوي اهالي قم به دست مباركشان مي رسد.[41]

نفوذ معنوي آن حضرت در حدي بود كه برخي كارگزاران خليفه هم به امام ارادت مي ورزيدند. متوكل خيلي مايل بود بداند حضرت هادي چگونه شخصيتي است كه مي تواند چنين علاقه ها و اشتياق هايي را به سوي خود برانگيزد. بدن جهت، از حضرت امام علي النقي دعوت كرد تا به كاخ او برود. امام بر حسب مصالحي دعوت وي را پذيرفت. خليفه او را در صدر مجلس و در كنار خويش نشانيد. فرماندهان نظامي و وزيران و ساير كارگزاران چنان غرق تماشاي هيبت معنوي امام بودند و تحت جاذبه ملكوتي امام قرار گرفتند كه گويي پرنده اي بر سرشان نشسته است. سكوت مجلس را صداي پر حرارت امام شكست. او رواياتي تحول آفرين را بيان فرمود و با كلام باحلاوتش تمامي حاضران را متاثر و منقلب ساخت و بدين گونه محبوبيت او در اعماق قلوب حاميان خليفه فزوني يافت. آن گاه متوكل از رنج هايي كه امام در مسير مدينه تا سامرا متحمل شده بود، پوزش خواست و صله فراواني به او داد.

رسم متوكل اين بودكه هر وقت امام هادي بر او وارد مي شد، او را بسيار احترام مي كرد. سعايت كنندگان از اين اقدام متوكل انتقاد مي كردند و از اين رو، وي فرمان داد تا بار ديگر، كسي به ايشان احترام نگذارد، اما به محض آنكه امام به كاخ وارد مي شد، همه در تعظيم او از يكديگر پيشي مي گرفتند.

محمد بن حسن اشتر علوي مي گويد: با پدرم در بيرون كاخ متوكل با جمعي از طالبيان، عباسيان و آل جعفر بوديم. ناگاه ابوالحسن ثالث آمد كه به احترامش تمام مردم از مركب هاي خود پياده شدند. تا اينكه آن بزرگوار وارد قصر شد. برخي از آنان خود را مذمّت كردند كه چرا بايد به اين جوان احترام كنيم و اگر از كاخ بيرون ايد، ديگر از اسب هاي خود به زير نمي اييم. ابوهاشم جعفري در ردّ سخن آنان گفت: نه به خدا سوگند، باز هم برايش پياده مي شويد؛ تا آنكه امام بيرون آمد و صداي تكبير و تهليل بلند شد و مردم به احترام امام از مركب هاي خود پياده شدند و در پاسخ به سؤال ابو جعفر گفتند: ما بي اختيار پياده شديم.[42]

هراس از تابش خورشيد


با وجود مراقبت هاي مداوم كارگزاران عباسي، امام هادي در محل اقامت خويش و نيز در اطراف سامرا به تلاش هاي فرهنگي خود ادامه مي داد و مشغول بود و مي كوشيد مواضع علمي خود را با پاسخ گويي به شبهه ها و پرسش هاي گوناگون، روشن كند. همچنين افراد مستعد را هدايت مي كرد و به تقويت ايمان علاقه مندان مي پرداخت.

سعيد بن سهيل بصري، ملقّب به ملّاح مي گويد: همراه جعفر بن قاسم بصري كه واقفي بود، در سامرا به سر مي برديم. هنگام عبور از خياباني، ابوالحسن(ع) او را ديد و فرمود: تا كي بايد در خواب باشي؟ ايا زمان آن نرسيده است كه از خواب غفلت بيدار شوي؟ امام با اين سخنان كوتاه زمينه بازگشت به حقّ را در او فراهم ساخت و سرانجام در مجلس ديگري او را به سوي حق هدايت كرد.

يوسف بن يعقوب كه فردي نصراني بود، در خانه امام، با حضرت ملاقاتي داشت و گرچه حقايقي را مشاهده كرد، ولي بر ايين مسيحيت ماند، اما پسرش به بركت اين بارقه شيعه اي وارسته گرديد. فتح بن يزيد گرگاني كه داراي عقايد انحرافي بود، اين توفيق را به دست آورد تا در مسيري كوتاه يا احياناً سفر امام به اطراف سامرا همراه حضرت باشد. او نيز از پرتو هاي درخشان هدايت امام برخوردار شد و با پي بردن به اشتباهات خويش، به امامت آن حضرت اعتقاد يافت.

عبدالله بن هُليل قائل به امامت عبدالله افطح بود، تا آنكه روزي در سامرا با امام ديداري كوتاه داشت و به لطف همين ملاقات، از اعتقادش برگشت و فهميد عبدالله افطح چنين لياقتي ندارد.

يزدار مسيحي كه شاگرد بختيشوع بود نيز در يكي از گذرگاه هاي سامرا به امام برخورد و او هم با مشاهده حقايقي از جانب امام هادي(ع)، از ضلالت دست برداشت و شهادتين بر زبان جاري كرد.

مردي از اهل اصفهان كه براي دادخواهي به سامرا آمده بود، مشاهده كرد مردم در خيابان صف كشيده اند تا مردي از دودمان علوي را ببينند. چون امام از برابرش عبور كرد، مجذوب سيما و شخصيت حضرت گشت و جرقه محبّت امام در قلبش افكنده شد و جزء حاميان عترت نبي اكرم گشت.

فتح بن خاقان كه وزير عصر عباسي به شمار مي آمد، بر اثر همين رفت و آمد ها در زمره شيعيان قلمداد شد.[43]

اين گونه وقايع براي دشمنان قابل تحمل نبود و درباريان فرومايه براي مخدوش جلوه دادن سيماي امام به تكاپو مي افتادند. يكي از اين كارگزاران، پس از مشاهده تجليل خدمتكاران در مقابل امام، خطاب به متوكل گفت: هيچ فردي در خانه ات نيست، مگر آنكه در خدمت او است: يكي برايش پرده بالا مي زند و ديگري در را مي گشايد و اگر مردم چنين صلابتي را ببينند، خواهند گفت: اگر متوكل او را سزاوار خلافت نمي دانست، با وي چنين رفتار نمي كرد. او را تنها بگذار تا خود پرده هاي خانه را كنار زند و همچون ديگران راه رود تا منزوي شود. متوكل تصميم گرفت اين پيشنهاد را عملي سازد. سعايت كننده كه مأموريت داشت گزارش اين بي اعتنايي را به متوكل بدهد، مي گويد: علي بن محمد(ع) وارد منزل شد، در حالي كه خدمتكاري نداشت، ولي در اين هنگام بادي وزيد و پرده را كنار زد و او گذشت. وقتي متوكل متوجه اين كرامت شد گفت، ما نمي خواهيم باد خدمتكار او باشد. پس همچون گذشته خودتان پرده را بالا بزنيد.

متوكل در اقدام كينه توزانه ديگري در مراسم عيد فطر دستور داد تمامي بني هاشم از جلوي او رژه بروند و انگيزه اش اين بود كه از شكوه و جلالت امام هادي بكاهد. پياده روي امام در بيابان و هواي گرم وخشك دشوار بود و عرق و گرد و غبار بر سيماي امام عارض شد. متوكل براي آزردن امام سرعت قدم هاي اسب را تندتر كرد و آن حضرت در چنين شرايط فرساينده اي به زحمت افتاد. بسياري از علويان نزد امام از اين وضع شكايت كردند. آن حضرت هم به پيشگاه خداوند شكايت كرد و گويا فرمود: خدايا! عمرش را قطع كن، سه روز طول نكشيد كه متوكل به هلاكت رسيد.[44]

هر چه تنگناها افزوده مي شد، محبوبيت امام نزد مردم افزايش مي يافت و تيرگي هاي عباسي مانع پرتو افشاني حضرت نبود. ابوالقاسم فرزند ابوالقاسم به نقل از خدمتكار امام هادي مي گويد: متوكل از رفت و آمد مردم به خانه امام علي بن محمد و ديدار با حضرت جلوگيري مي كرد. روزي كه امام در منزل متوكل بود، من از خانه بيرون آمدم و ديدم گروهي از شيعيان بيرون خانه نشسته اند. وقتي علت توقف آنان را پرسيدم، جواب دادند منتظر بازگشت سرورمان هستيم كه او را ببينيم و به محضرش سلامي عرض كنيم و بازگرديم.[45]

بازجويي هاي مكرر


اگر چه متوكل بسياري از فعاليت هاي سياسي و فرهنگي امام را از طريق جاسوسان كنترل مي كرد، با اين حال به شيوه اي حيله گرانه همچنان امام را احترام و اكرام مي كرد. يك بار از امام هادي(ع) سعايت كردند كه در منزلش، اسلحه، نوشته ها و برخي اموال وجود دارد كه شيعيان قم فرستاده اند و حضرت در فكر به دست گرفتن زمام امور است. متوكل گروهي از نظاميان ترك را مأمور كرد تا شبانه خانه حضرت را تفتيش و او را دستگير كنند و نزد وي آورند. تركان نيمه هاي شب به محل اقامت ابوالحسن ثالث هجوم بردند. آنان مشاهده كردند امام در اتاقي رو به قبله نشسته؛ در حالي كه جامه اي پشمي بر تن دارد و زمين با شن مفروش است و آن حضرت به عبادت خداوند و تلاوت قرآن مشغول است. منزل را تفتيش كردند، ولي چيزي نيافتند. سپس امام را در همان وضع دستگير كردند و نزد متوكل بردند. اين بار هم نقشه خليفه با شكست مواجه شد. آن گاه امام را با احترام در كنار خويش نشانيد و جام شرابي را به حضرت تعارف كرد. امام فرمود: معذورم بدار كه هيچ گاه و هرگز گوشت و خونم به آن آلوده نشده است. سپس متوكل از حضرت خواست تا شعري بخواند. امام سرود ه هايي بسيار عبرت انگيز خواند؛ چنان كه مجلس بزم خليفه را دگرگون ساخت. تأثير كلام آن وجود معنوي چنان بود كه متوكل را به شدت متأثر كرد و او دستور داد بساط شراب را برچينند. سپس فرمان داد تا چهارهزار درهم به امام دهند و ايشان را با احترام به منزل بازگردانند.[46]

متوكل از وجود دملي در يكي از اعضاي بدنش رنج مي برد. مادرش نذر كرد، تا اگر او شفا يابد، مال زيادي به امام هادي تقديم كند. فتح بن خاقان پيشنهاد كرد خوب است فردي را در پي ابوالحسن بفرستي و از او شفا بخواهي. متوكل پذيرفت و امام را احضار كردند. حضرت طبابت كرد و با تجويز داروهايي، عفونت دمل برطرف شد. آن گاه مادرش ده هزار دينار با مهر خود براي امام فرستاد و بدين گونه نذر خود را عملي ساخت.

پس از چند روز بطحائي نزد متوكل از امام هادي بدگويي كرد و گفت ابوالحسن سلاح و اموال بسياري دارد. متوكل سعيد حاجب را مأمور كرد تا به خانه حضرت هادي يورش ببرند و اموال آن حضرت را ضبط و او را نزد وي حاضر كنند. وي گزارش بازرسي را چنين نقل مي كند: شبانه با نردباني به بالاي بام خانه ابوالحسن رفتم. نمي دانستم چگونه بايد وارد خانه شوم. ناگهان امام از داخل منزل گفت: اي سعيد! همان جا باش تا برايت شمعي آورند. طولي نكشيد كه با روشنايي شمع وارد محل اقامت حضرت هادي شدم. امام را ديدم كه جبّه و كلاهي از پشم بر تن دارد و سجاده اي حصيري پيش روي اوست. داخل شدم و همه جا را بازرسي كردم، چيزي نيافتم؛ تنها كيسه اي را ديدم كه مهر مادر متوكل بر آن بود. به جستجو ادامه دادم و در محل سجاده، شمشيري را در غلاف ديدم، و كيسه اي ممهور يافتم. آنها را نزد خليفه آوردم. مادر خليفه كه كيسه خود را ديد، به متوكل گفت براي سلامتي تو نذر كرده بودم. كيسه را گشودند، چهارصد دينار در آن بود. خليفه بر آن كيسه زر ديگري افزود و من آن اموال و سلاح امام را بازگردانيدم و از حضرت بابت آن كه بدون اجازه وارد خانه اش شده بودم عذرخواهي كردم.[47]

به هر حال، امام تلاش مي كرد تا سوءظن فرستادگان متوكل را برطرف سازد، اما بدون شك محل اقامت ايشان از پايگاه هاي مهم مبارزه عليه ستم حاكمان عباسي و مفاسد اجتماعي به شمار مي رفت و شيعيان از نقاط دور و نزديك با امام در ارتباط بودند. با اين حال، دشمن نتوانست مدركي بيابد كه گوياي فعاليت هاي سياسي حضرت است. احتمالاً امام نامه ها و اموال و سلاح ها را در جاي امني پنهان مي كرد و يا آنكه نامه ها با رمز نوشته مي شدند.[48]

متوكل تصميم گرفت امام را به طور جدي در تنگناي اقتصادي قرار دهد. از اين رو، براي كساني كه حقوق شرعي و هدايا و نذوراتي را خدمت امام مي بردند، بدترين مجازات ها را در نظر گرفت و حتي مؤمنان از ديدار حضرت محروم شدند.

با وجود اينها، هر روز ابعاد وجودي و سيماي معنوي امام نه تنها نزد مردم بلكه در ميان كارگزاران حكومتي بيشتر تجلّي مي يافت و همين امر آتش خشم متوكل را افروخته تر مي ساخت. از اين رو، جلادان امام را در اتاقي محبوس كردند و در صدد قتل او بودند، ولي تحت تأثير مهابت قرار مي گرفتند. سرانجام خليفه در جمع درباريان از درماندگي خود پرده برداشت. امام از رفتارهاي ناپسند متوكل نزد خداوند شكوه كرد. پروردگار متعال هم دعاي او را مستجاب فرمود و سه روز سپري نشده بود كه با توطئه منتصر، ترك ها به كاخ متوكل يورش بردند و او را قطعه قطعه كردند. پس از وي فرزندش منتصر روي كار آمد، اما خلافتش يك سال بيشتر دوام نداشت و با وفات او، مستعين زمام امور را به دست گرفت.[49]

سفرهاي ديگر


امام در ايام اقامت در سامرا كمتر به نقاط ديگر مسافرت مي فرمود؛ زيرا شديداً تحت مراقبت هاي ويژه خلفاي عباسي بود. برخي منابع از سفر امام به دهكده اي در اطراف سامرا گزارشي داده اند. محمد بن طلحه نقل مي كند: روزي حضرت هادي براي كار مهمي سامرا را به مقصد روستايي ترك كرد. در اين فاصله مردي سراغ حضرت را گرفت. گفتند در فلان روستا به سر مي برد. او به محضر امام رسيد و گفت: از اهل كوفه و از علاقه مندان جدّت حضرت اميرمؤمنان(ع) هستم. بدهي سنگيني دارم و كسي جز شما را نمي شناسم كه حاجتم را برآورده سازد. امام به وي نوشته اي داد و گوشزد كرد: مبلغ مندرج در آن را وقتي به سامرا آمدم، مطالبه كن. بعد از مراجعت امام به مركزخلافت عباسيان، در حالي كه عده اي از مردم و كارگزاران خليفه در محضر امام نشسته بودند، اين مرد ضمن ارائه نوشته، مبلغي را مطالبه كرد. امام مهلت خواست تا در وقت مناسب آن را پرداخت كند. چون ماجرا به گوش متوكل رسيد، سي هزار دينار به حضرت داد تا تحويل آن شيعه كوفي بدهد.[50]

امام هادي در سال نخست تبعيد به سامرا، در روز عيد غدير به زيارت مرقد جدش اميرمؤمنان(ع) رفت و با عباراتي كه حاكي از مقام والاي آن حضرت نزد پروردگار است و نيز ستم هايي كه از سوي قدرت طلبان غاصب بر آن امام مظلوم روا داشته بود، آن حضرت را زيارت كرد. اين زيارتنامه ميراث مهم علمي و معنوي و در جهت تبيين مقام امامت به شمار مي رود.[51]

به دليل اختناق سياسي دستگاه ستم عباسي، امام نتوانست به زيارت بارگاه حضرت امام حسين(ع) برود، اما در اقدامي جالب افكار مردم را متوجه اين مكان مبارك ساخت. ابوهاشم جعفري مي گويد: همراه محمد بن حمزه به عيادت امام هادي كه بيمار شده بود، رفتم. امام فرمود: اي ابوهاشم! فردي از دوستان ما را به حائر حسين بفرست تا براي شفاي من دعا كند. پس بيرون رفتم و به علي بن بلال برخوردم و از او خواستم به كربلا رود و براي امام دعا كند. علي با جان و دل تقاضايم را پذيرفت و گفت: به اعتقاد من امام هادي برتر از حائر حسيني است؛ زير او صاحب حرم است و دعاي آن حضرت بهتر از دعاي من است. به خانه امام بازگشتم و آن چه راوي گفته بود، به استحضار امام رسانيدم. حضرت فرمود: رسول خدا(ص) برتر از كعبه و حجرالاسود بود؛ با اين حال به گرد خانه خدا طواف و آن سنگ سياه را استلام كرد براي خداوند بر روي زمين بقعه هايي است كه لازم است خداوند در آنها خوانده شود و دعاي افراد در اين مكان ها مستجاب است و حائر حسيني از آن جمله است.[52]

آري، در شرايطي كه متوكل مرقد امام حسين(ع) را پايگاهي خطرناك تلقي مي كرد و اين مزار شريف را چندين بار خراب كرد، امام با اين روش هاي حكيمانه افكار عمومي را متوجه كانون حماسه و قيام يعني كربلا مي كرد.

واپسين منزل


وجود مقدس امام هادي براي معتمد عباسي به دليل زهد و تقوا، دانش و سازش ناپذيري با ستم و سلطه گري، ديگر قابل تحمل نبود. به همين دليل، تصميم گرفت تا زهر كشنده اي به حضرت بخوراند. همين كه امام زهر را تناول كرد، به بستر بيماري افتاد. در مدّت بيماري، شيعيان و بزرگان حكومت به عيادت حضرت مي رفتند. سرانجام زهر بدن امام را به شدت ملتهب ساخت و حضرت دريافت كه در آستانه كوچ به سراي باقي است. روي به سمت قبله كرد. هنگام وفات ذكر خدا و ترنّم توحيد بر لبان مباركش جاري بود و روح مطهر امام در حالي كه سرشار از معنويت بود، به ملكوت پرواز كرد. امام حسن عسكري(ع) پس از غسل و كفن بر پيكر پاك پدرش، نماز گزارد؛ در حالي كه قلب شريفش در حزن و تأثر مي گداخت. زمان شهادت امام هادي(ع) را سوم رجب سال 254 و نيز 25 جمادي الآخر همين سال نوشته اند.

جمعيت زيادي در اين خانه و اطرافش اجتماع كردند. امام حسن عسكري(ع) با سري برهنه از اندرون بيرون آمدند. مردم به احترامش از جاي برخاستند و تسليت عرض كردند. آن حضرت نزديك درب اندرون روي زمين نشست و آن گاه جنازه با شكوه خاصي تشييع شد و در پيشاپيش پيكر پاك امام، وزيران، علما، قضات، سران سپاه و ساير افراد و دودمان عباسي حركت مي كردند. با وجود آنكه امام يازدهم بر پيكر پدر نماز گزارده بود، به دستور خليفه، احمد بن متوكل نيز بر جنازه حضرت هادي(ع) نماز خواند.

پيكر امام هادي را به منزل آن حضرت انتقال دادند؛ منزلي كه به قول خود او بيست سال و نه ماه را در آن تحت شرايط سخت و فشار هاي سياسي خلفاي عباسي گذرانيد. امام حسن عسكري(ع) پدر را در اتاقي كه عبادتگاهش بود، دفن كرد. پس از فراغت از مراسم خاكسپاري، مردم تشييع كننده به سوي امام يازدهم شتافتند و تسليت هاي پرشور خويش را به آن حضرت تقديم كردند.

بعدها امام حسن عسكري، آن گاه نرجس خاتون مادر حضرت مهدي(عج)، حكيمه خاتون و سپس حسن بن علي الهادي در اين خانه دفن شدند. [53] ساليان متمادي بارگاه عسكريين زيارتگاه مشتاقان عترت نبي اكرم بود؛ تا آنكه در تاريخ 3/12/1384ش. اين مرقد مقدس از سوي عده اي معاند و دور از منطق و خرد تخريب شد. و بقاياي گلدسته هاي آن در تاريخ 23/3/86 با حمايت اشغال گران آمريكايي و انگليسي منفجر گرديد.

***

[1] . مناقب، ابن شهرآشوب سروي مازندراني، ج4، ص382.

[2] . اثباة الوصيه، مسعودي، ص193؛ سفينة البحار، محدث قمي، ج2، ص240؛ منتهي الامال، ج2، ص642.

[3] . اعلام الوري، طبرسي، ص 355.

[4] . تحليلي از زندگاني امام هادي(ع)، باقر شريف قرشي، ترجمه محمدرضا عطايي، ص22.

[5] . تحليلي از تاريخ دوران دهمين خورشيد امامت امام هادي، مركز تحقيقات سپاه، ص15.

[6] . تحليلي از زندگي امام هادي، باقر شريف قرشي، ص30 ـ 31.

[7] . كافي، كليني، چاپ تهران (صدوق)، ج1، ص323.

[8] . تحليلي از زندگي امام هادي، 31 ـ 32، به نقل از مآثر الكبراء في تاريخ سامرا، ج3، ص95 ـ 96.

[9] . همان، ص34 ـ 35.

[10] . الغيبة، شيخ طوسي، چاپ مكتب نينواي تهران، ص 212.

[11] . من لا يحضره الفقيه، صدوق، ص23.

[12] . ر.ك: رجال شيخ طوسي، ص409 ـ 427.

[13] . بحارالانوار، ج50، ص176؛ كشف الغمه، علي بن عيس اربلي، ج3، ص175.

[14] . زندگاني تحليلي پيشوايان ما، عادل اديب، ترجمه اسدالله مبشري، ص264 ـ 265.

[15] . زندگاني دهمين پيشواي شيعه حضرت امام هادي، مرتضي مدرّسي چهاردهي، ص79 ـ 89.

[16] . بحار الانوار، ج 50، ص220ـ223.

[17] . الكامل في التاريخ، ابن اثير، ج7، ص 12 ـ13؛ اعلام اوري، طبرسي، ص343.

[18] . الارشاد، شيخ مفيد، (چاپ موسسه آل البيت)، ج2، ص301.

[19] . عيون المعجزات، حسين عبدالوهاب (چاپ مكتب الداوري قم)، ص131.

[20] . منتهي الامال، محدث قمي، ج دوم (چاپ هجرت قم)، ص671 ـ 672؛ فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص173.

[21] . بحار الانوار، ج50، ص161.

[22] . امام مهدي و غيبت صغري، سيد محمد صدر، ترجمه محمد امامي شيرازي، ص92 ـ94 و نيز حمايت فكري و سياسي امامان شيعه، رسول جعفريان، ج2، ص144.

[23] . تذكرة الخواص، سبط ابن جوزي ( نجف، مطبعه حيدريه، 1383ق)، ص359 ـ 360.

[24] . بحارالانوار، ج50، ص142 ـ 143؛ ترجمه المناقب ( ترجمه كشف الغمه، علي بن حسن زواري، ج3، ص243.

[25] . امام هادي و نهضت علويان، محمد رسول دريايي، ص158.

[26] . فرهنگ جامع سخنان امام هادي، پژوهشكده باقر العلوم، ص223 ـ 225. به نقل از اثباة الوصيه.

[27] . امام هادي و نهضت علويان، ص45؛ تحليلي از تاريخ دوران امام هادي، ص22.

[28] . مروج الذهب.

[29] . زندگي دوازده امام، هاشم معروف حسني، ترجمه محمد رخشنده، ج2، ص488؛ سيري در تاريخ امام هادي(ع)، اميد اميدوار، ص17ـ 16؛ امام هادي و نهضت علويان، ص157؛ سيره ي پيشوايان، مهدي پيشوائي، ص581.

[30] . فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص207.

[31] . اثباة الوصيه، ص228؛ الارشاد، ج2، ص309.

[32] . اعلام الوري، طبرسي، ص334؛ منتهي الامال، ج2، ص672 ـ 673.

[33] . تاريخ بغداد، ج12، ص57.

[34] . امام هادي و نهضت علويان، ص 165 ـ 166 و 188؛ ترجمة المناقب، ج3، ص243. و نيز ر.ك: سيرة الامام الهادي، شاكر البدري.

[35]. معجم البلدان، ياقوت حموي، ج3، ص173 ـ 175؛ آثار البلاد و اخبار العباد، زكريا بن محمد بن محمود قزويني، به تصحيح و تكميل ميرهاشم محدث، ص255 ـ 256؛ نزهة القلوب، حمدالله مستوفي، ص33 ـ 34.

[36]. فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص180 ـ 181؛ منتهي الامال، ج2، ص653.

[37]. بحارالانوار، ج50، ص125ـ 126؛ فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص231.

[38]. اعلام الوري، ص410 ـ 411؛ بحارالانوار، ج50، ص148.

[39]. تاريخ سياسي غيبت امام دوازدهم، دكتر جاسم حسين، ترجمه سيد محمد تقي ايت اللهي، ص137.

[40]. حيات فكري و سياسي امامان شيعه، رسول جعفريان، ج2، ص155.

[41]. مسند الامام الهادي، عزيزالله عطاردي، ص37 .

[42]. تحليلي از زندگي امام هادي(ع)، ص33 ـ 34؛ امامان شيعه و جنبش هاي مكتبي، ص327؛ چهارده معصوم، ايت الله مظاهري، ص137؛ دهمين خورشيد امامت، ص95؛ امام هادي و نهضت علويان، ص167.

[43]. اعلام الوري، ص346؛ بحارالانوار، ج50، ص144 ـ 145.

[44]. منتهي الآمال، ج2، ص679؛ تحليلي از زندگي و زمان امام علي النقي ، قوام الدين وشنوي، ص35.

[45]. بحارالانوار، ج50، 148.

[46]. مورج الذهب، ج2، ص502 ـ 503.

[47]. فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص295ـ297؛ امامان شيعه و جنبش هاي مكتبي، ص325.

[48]. زندگينامه ي تحليلي پيشوايان ما ائمه دوازده گانه، عادل اديب، ترجمه اسدالله مبشري، ص260.

[49]. مروج الذهب، ج2، ص567 ـ 571؛ تحليلي از زندگي امام هادي، ص390؛ دهمين خورشيد امامت، ص100؛ فرهنگ جامع سخنان امام هادي، ص263.

[50]. بحارالانوار، ج50، ص175؛ نور الابصار، شبلنجي، ص181؛ كشف الغمه، ج3، ص230.

[51]. متن اين زيارت در كتاب حياة الامام هادي(ع)، به قلم باقر شريف قريشي، كامل الزيارات و كتاب مزار بحارالانور آمده است.

[52]. كامل الزيارات، ابن قولويه، باب 90، ص273.

[53]. تاريخ يعقوبي، ج2، ص535؛ مروج الذهب، ج2، ص580 ـ 581؛ اثباة الوصيه، ص206؛ الانوار البهيه، محدث قمي، ص271؛ نور الابصار، ص166؛ الصواعق المحرقه، ص189.