بازگشت

ايثار شگفت انگيز حضرت خضر عليه السلام


مؤلف گويد: اين منقبت از آن حضرت شبيه است به آنچه كه از جناب خضر عليه السلام روايت شده وآن روايت چنين است كه ديلمي در (اعلام الدّين) نقل كرده از ابي امامه كه حضرت رسول صلي اللّه عليه وآله و سلم فرمود به اصحاب خود آيا خبر ندهم شما را از خضر؟ گفتند: آري يا رسول اللّه. فرمود: وقتي راه مي رفت در بازاري از بازارهاي بني اسرائيل ناگاه چشم مسكيني به او افتاد پس گفت: تصدق كن بر من خداوند بركت دهد در تو، خضر گفت: ايمان آوردم به خداوند هرچه خداي تقدير فرمود مي شود، در نزد من چيزي نيست كه به تو دهم. مسكين گفت: قسم مي دهم به وجه خدا كه تصدق كني بر من كه من مي بينم خير را در رخساره تو واميد دارم خير را در نزد تو، خضر گفت: ايمان آوردم به خداوند به درستي كه سؤال كردي از من به وسيله امري بزرگ، نيست در نزد من چيزي كه بدهم آن را به تو مگر اينكه بگيري من را وبفروشي. مسكين گفت: چگونه راست مي آيد اين؟ خضر گفت: سخن حق مي گويم به توبه درستي كه سؤال كردي از من به امري بزرگ، سؤال كردي از من به وجه رب من پس بفروشي مرا. پس اورا پيش انداخت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت. پس مدتي در پيش مشتري ماند كه اورا به كاري وانمي داشت، پس خضر گفت: تو مرا خريدي به جهت خدمت كردن پس به كاري من را فرمان ده، گفت: من ناخوش دارم كه تو را به زحمت اندازم زيرا كه تو پيري وبزرگ. گفت به تعب نخواهي انداخت يعني هرچه بگويي قادرم بر آن، گفت: پس برخيز واين سنگها را نقل كن. وكمتر از شش نفر در يك روز نمي توانستند آنها را نقل كنند، پس برخاست در همان ساعت آن سنگها را نقل كرد. پس آن مرد گفت: (اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ)! كار نيكو كردي وطاقت آوردي چيزي را كه احدي طاقت نداشت.

پس براي آن مرد سفري روي داد پس به خضر، گفت: گمان مي كنم شخص اميني هستي، پس جانشين من باش براي من ونيكو جانشيني كن ومن خوش ندارم كه تو را به مشقت اندازم، گفت: به مشقت نمي اندازي، مرد گفت: قدري خشت بزن براي من تا برگردم پس آن مرد به سفر رفت وبرگشت وخضر براي اوبناي محكمي كرده بود. پس آن مرد به او گفت از تو سؤال مي كنم به وجه خداوند كه حسب تو چيست وكار تو چون است؟ خضر فرمود: سؤال كردي از من به امر عظيمي به وجه خداوند عزوجل ووجه خداوند مرا در بندگي انداخته اينك به تو خبر دهم، من آن خضرم كه شنيده اي، مسكيني از من سؤال كرد چيزي نبود نزد من به او دهم پس سؤال كرد از من به وجه خداوند عز وجل، پس خود را در قيد بندگي او در آوردم ومرا فروخت وبه تو خبر دهم، هر كس كه از او سؤال كنند به وجه خداوند عزوجل پس رد كند سائل را وحال آنكه قادر است بر آن، مي ايستد روز قيامت ونيست در روي او پوست وگوشت وخون جز استخوان كه مضطرب است وحركت مي كند. مرد گفت: تو را به مشقت انداختم ونشناختم، فرمود كه باكي نداشته باش نگاه داشتي من را واحسان كردي، گفت پدر ومادرم فداي تو حكم كن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تو مكشوف نموده، يعني در اينجا باش وهر چه خواهي بكن يا تو را مختار كنم هرجا كه خواهي بروي، فرمود: مرا رها كن تا عبادت كنم خداوند را، چنين كرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدايي را كه مرا در بندگي انداخت آنگاه مرا نجات داد. (1)

***

1- (بحارالانوار) 13/321.