بازگشت

نذر مادر خليفه


طبيب نگاهي به زخم پهلوي متوكل انداخت و گفت: «اي خليفه، اين زخم به دليل عفونت زيادي كه در آن جمع شده، روز به روز ورم اش بيشتر مي شود» .

متوكل ناله اي كرد و گفت: «فكر چاره باشيد كه اين درد مرا از پاي در مي آورد.»

طبيب نگاهي به صورت رنگ پريده متوكل انداخت و گفت: «بايد سر زخم را بشكافيم تا عفونت بيرون بيايد» .

سر زخم را بشكافيد؟! من همين طورهم آرام و قرار ندارم، چه رسد به اين كه بخواهيد چاقو را به زخم نزديك كنيد.

طبيب ديگر گفت: «اي خليفه! هيچ راهي غير از اين وجود ندارد» . فتح بن خاقان تعظيمي كرد و گفت: «اي خليفه! اگر اجازه بدهي، شخصي را نزد علي النقي بفرستيم. شايد دوايي براي اين مرض شما داشته باشد» .

متوكل با اشاره سر، حرف او را تاييد كرد. فتح بن خاقان بيرون رفت و لحظاتي بعد برگشت و گفت: «حتماً غلام با راه چاره اي بر خواهد گشت» . بطحايي كه چشم ديدن امام را نداشت، گفت: «هيچ كاري از او بر نمي ايد» . طبيب نگاهي تمسخر آميز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهي غير از شكافتن سر زخم وجود دارد؟!» مادر متوكل با دستمال اشك هايش را گرفت و پيش خود گفت: «نذر مي كنم اگر فرزندم شفا پيدا كند، كيسه اي زر براي امام بفرستم» .

ساعتي بيش تر نگذشته بود كه غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت كه پشكل گوسفند را در گلاب بخيسانيد و آن را روي زخم ببنديد» .

صداي خنده فضاي اتاق را پر كرد.

پشكل؟!

عجب حرفي!

واقعاً مسخره است.

صداي فتح بن خاقان آنها را به خود آورد:

حرف امام بي حساب نيست. به آنچه دستور داده، عمل كنيد. ضرري نخواهد داشت.

و براي تهيه آن، از در بيرون رفت. يكي از اطبا گفت: «بهتر است ما هم بمانيم تا نتيجه كار را ببينيم» .

ساعتي بيش از گذاشتن دارو روي زخم نگذشته بود كه شكافته شد و عفونت بيرون زد. طبيب كه به زخم خيره شده بود، با ناباوري گفت: «به خدا قسم كه علي النقي داناي به علم است و حرف هاي ما درباره او اشتباه بود» .

بطحايي كه كنار متوكل ايستاده بود، اين حرف برايش گران آمد. سر در گوش متوكل برد و گفت: «اي خليفه! بهتر است زودتر اين طبيبان را مرخّص كني. جايز نيست در حضور شما كسي را مدح كنند كه خلافت شما را قبول ندارد» .

متوكل كه كمي دردش آرام شده بود، به آنها گفت: «شما مرخص هستيد، مي توانيد برويد» . و رو به بطحايي گفت: «اگر داروي علي النقي نبود، من الآن حال خوشي نداشتم» . بطحايي چشم هاي نگرانش را به زمين دوخت و به فكر فرو رفت. متوكل كه متوجه نگراني او شده بود، گفت: «در چه فكري؟ اتفاقي افتاده؟»

اي خليفه! علي النقي مال و اسلحه زيادي در خانه خود جمع كرده است و مي خواهد عليه شما قيام كند. بهتر است زودتر فكر چاره اي بكني. متوكل دستش را به هم كوبيد و نگهبان را صدا زد.

برو سعيد حاجب

را خبر كن.

وقتي سعيد وارد شد، متوكل گفت: «همين امشب مخفيانه به منزل علي النقي برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اينجا بياور» .

***

تاريكي كوچه را پوشانده بود. سعيد نردبان را به ديوار كاهگلي تكيه داد و از آن بالا رفت. خود را به ديوار آويزان كرد تا جاپايي پيدا كند كه صداي امام او را به خود آورد:

اي سعيد! همان طور بمان تا برايت شمعي بياورم.

گوشه عمامه پشمي را دور سرش پيچيد و از روي سجاده اي كه روي ايوان انداخته بود، بلند شد. وقتي امام شمع را به حياط آورد، سعيد جاپايي پيدا كرد و خود را از ديوار پايين كشيد. امام با دست اشاره كرد و گفت: «برو اتاق ها را بگرد و هر چه پيدا كردي، بردار» .

سعيد به فرش حصيري كف اتاق چشم دوخت و گفت: «اي سيد! شرمنده ام. مرا ببخش. دستور خليفه بود» ، و به طرف اتاق ها رفت.

***

اي خليفه! در منزل علي النقي غير از شمشير كه غلافي چوبي دارد و اين كيسه چيزي پيدا نكردم. نگاه متوكل به يكي از كيسه ها افتاد كه مهر شده بود. رو به سعيد گفت: «اين كه مهر مادرم است. برو او را صدا كن» .

كيسه ديگر را باز كرد، چهارصد دينار داخل آن بود. وقتي مادرش وارد شد، كيسه را زمين گذاشت و گفت: «مادر! اين كيسه را در منزل علي النقي پيدا كرديم كه نشان مهر شما روي آن است. مي خواهم بدانم مهر شما روي اين كيسه چه مي كند» .

مادر متوكل نگاهي به كيسه انداخت و گفت: «چند روز پيش نذر كردم كه اگر شفا پيدا كني، ده هزار دينار براي امام علي النقي بفرستم. نشان مهر خود را نيز بر آن زدم» .

صورت متوكل از شرم سرخ شد، رو به سعيد گفت: «شمشير و اين كيسه ها را بردار و كيسه اي ديگر به آن اضافه كن و به منزل علي النقي برو و عذرخواهي بكن» .

***