بازگشت

نشانه هاي سه گانه امامت


دهم قطب راوندي روايت كرده از هبه اللّه بن ابي منصور موصلي كه گفت: در ديار ربيعه كاتبي بود نصراني از اهل كفرتوثا (1) نام او يوسف بن يعقوب بود و مابين اووپدرم صداقت ودوستي بود پس وقتي وارد شد بر پدرم، پدرم از او پرسيد كه براي چه در اين وقت آمدي؟ گفت: مرا متوكل طلبيده ونمي دانم مرا براي چه خواسته الا آنكه من سلامتي خود را از خود خريدم به صد اشرفي وآن پول را با خود برداشته ام كه به حضرت علي بن محمّد بن رضا عليه السلام بدهم، پدرم به وي گفت كه موفق شدي در اين قصدي كه كردي. پس آن نصراني بيرون رفت به سوي متوكل وبعد از چند روز كمي برگشت به سوي ما خوشحال وشادان، پدرم به وي گفت كه خبر خود را براي ما نقل كن.

گفت: رفتم به سرّ من رأي ومن هرگز به سرّ من رأي نرفته بودم ودر خانه اي فرود آمدم وبا خود گفتم خوب است كه اين صد اشرفي را برسانم به ابن الرضا عليه السلام پيش از رفتن خود به نزد متوكل وپيش از آنكه كسي بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومعلوم شد مرا كه متوكل منع كرده ابن الرضا عليه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مي باشد. پس با خود گفتم چه كنم من مردي هستم نصراني اگر سؤال كنم از خانه ابن الرضا عليه السلام ايمن نيستم از آنكه اين خبر زودتر به متوكل برسد واين باعث شود زيادتي آنچه را كه من از آن مي ترسيدم پس فكر كردم ساعتي در امر آن پس در دلم افتاد كه سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را به حال خود هر كجا خواهد برود شايد در بين مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنكه از احدي سؤال كنم، پس پولها را در كاغذي كردم ودر كيسه خود گذاشتم و سوار خر خود شدم پس آن حيوان به ميل خود مي رفت تا آنكه از كوچه وبازار گذشت تا رسيد به در خانه اي ايستاد پس كوشش كردم كه برود از جاي خود حركت نكرد. گفتم به غلام خود كه بپرس اين خانه كيست؟ گفتند: اين خانه ابن الرضا است! گفتم: اللّه اكبر، به خدا قسم اين دليل است كافي، ناگاه خادم سياهي بيرون آمد از خانه وگفت: تويي يوسف پسر يعقوب؟ گفتم: بلي! فرمود: فرود آي، فرود آمدم پس نشانيد مرا در دهليز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم اين هم دليلي ديگر بود از كجا اين خادم اسم من را دانست وحال آنكه در اين بلد نيست كسي كه مرا بشناسد ومن هرگز داخل اين بلند نشده ام. پس خادم بيرون آمد وگفت: صد اشرفي كه در كاغذ كرده اي ودر كيسه گذاشته اي بيار، من آن پول را به او دادم وگفتم اين سه. (2) پس برگشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالي كه تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اي يوسف! آيا نرسيد وقت وهنگام هدايت تو؟ گفتم: اي مولاي من! ظاهر شد براي من از برهان آن قدري كه در آن كفايت است. فرمود:

هيهات! تو اسلام نخواهي آورد ولكن اسلام مي آورد پسر تو فلان واو از شيعه ما است، اي يوسف! همانا گروهي گمان كرده اند كه ولايت وسرپرستي ودوستي ما نفع نمي بخشد امثال شما را دروغ گفتند، واللّه! همانا نفع مي بخشد امثال تورا، برو به سوي آنچه كه براي آن آمده اي پس به درستي كه خواهي ديد آنچه را كه دوست مي داري. يوسف گفت: پس رفتم به سوي متوكل ورسيدم به آنچه اراده داشتم پس برگشتم. هبه اللّه راوي گفت: من ملاقات كردم پسر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم كه او مسلمان وشيعه خوبي بود، پس مرا خبر داد كه پدرش بر حال نصرانيت مرد واو اسلام آورد وبعد از مردن پدرش مي گفت كه من بشارت مولاي خود مي باشم. (3)

***

1- (كفرتوثا) در (مراصد) گويد نام قريه است از قراي فلسطين، (مصحح).

2- يعني اين دليل سوم، (مصحح).

3- (الخرائج) راوندي 1/396.